1 در بادیهٔ عشق دویدن چه خوش است وز خیر کسان طمع بریدن چه خوش است
2 گر دست دهد صحبت اهل نفسی دامن ز زمانه در کشیدن چه خوش است
1 من مهر تو در میان جان ننهادم تا مهر تو بر سر زبان ننهادم
2 تا دل ز همه جهان کرانه نگرفت با او سخن تو در میان ننهادم
1 ای نفس گذشت عمر در حیرانی خود سیر نمی شوی ز بی سامانی
2 نه لذت زندگی خود می یابی نه راحت مردگی تن میدانی
1 هر نفس که او درد ز درمان دانست دشخوار خرد تواند آسان دانست
2 چیزی که وجود آن نیابی در خود بیرون ز خود از چه روی بتوان دانست؟