1 چه پروای گلستان و سر و برگ چمن دارد چو غنچه آنکه گلشن در درون پیرهن دارد
2 چنان از حلقه ی زلف تو باد صبح مشکین است که پنداری گذر بر ناف آهوی ختن دارد
3 اسیر عشق را بر زندگانی اعتمادی نیست که هر جامه که پوشد، تار چندی از کفن دارد
4 ندارد مومیایی سود، پیر ناتوانی را که در هر عضو همچون زلف خوبان صد شکن دارد
5 چنان هنگامه ی رسوایی از عشق بتان گرم است که از دامان ناصح آتش من بادزن دارد
6 سلیم از ناخن حسرت مبادا دست من خالی که هرکس تیشه ای در کار خود چون کوهکن دارد