- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چه گلرخ دایه را جان داده میدید میان خاک و خون افتاده میدید
2 نبودش تاب آن بیداد و خواری برآورد از جهان فریاد و زاری
3 کتان سنبلی بر تن بدرّید چو گل بر خویش پیراهن بدرّید
4 ز خون نرگسش گل گشت هامون شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون
5 فغان میکرد و میگفت ای گرامی چرا کردی برفتن تیز گامی
6 چو حلقه سر نهادی بر در من بزاری جان بدادی بر سر من
7 دل و جان در سر و کارم تو کردی وفاداری بسیارم تو کردی
8 تو بودی از جهان جان و جهانم چو رفتی از جهان برگیر جانم
9 تو بودی غمگسارم در جوانی نخواهم بیتو اکنون زندگانی
10 تو بودی مونسم در هر بلایی تو بودی مشفقم در هر جفایی
11 دریغا کز طرب لب تر نکردی که عمری رنج بردی برنخوردی
12 تو بودی کار ساز و ساز گارم تو بودی مهربان و راز دارم
13 خداوندا بمردم در جوانی که من سیر آمدم زین زندگانی
14 چو ابرو از طرب پیوسته طاقم که هر دم یاریی بدهد فراقم
15 فلک هر ساعتی از بی وفائی دهد از همنشینانم جدایی
16 عجب نبود که همچون دایهٔ من جدایی گیرد از من سایهٔ من
17 چه بودی گر برفت آن مهربانم که رفتی بر پی او نیز جانم
18 چو دزدان روی گل دیدند ناگاه چو غنچه باز خندیدند ازان ماه
19 نگه کردند حُسنا در برش بود یکی خورشید و دیگر اخترش بود
20 گرفتند آن دو بت را و ببردند بسوی دز بدزبانان سپردند
21 چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ ببالا کرد خسرو شاه آهنگ
22 چو بر خر پشته آمد شاهزاده دو زن را دید بر روی اوفتاده
23 بخواری هر دو زن را کشته دیدند دو دیگر از میان گمگشته دیدند
24 بهم آن هر سه تن اقرار کردند که دزدان پلید آن کار کردند
25 دو ناخوش روی را کشتند ناگاه دو نیکو روی را بردند از راه
26 سیه کردند کار خویشتن را که کاری سخت آمد آن سه تن را
27 شه سرگشته دل در پیش یاران فرو میریخت خون دل چو باران
28 بیاران گفت چندین مکر کرده بلا دیده بسی و اندوه خورده
29 بچندین شهر چندین غم کشیده کنون چون لقمه شد بر لب رسیده
30 یکی از دست ما این لقمه بربود ولی چه سود ازین چون بردنی بود
31 اگر صد موی بشکافم بتدبیر برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
32 همه روز آن سه تن با هم ببودند ز گلرخ راز گفتند و شنودند
33 نمیدیدند روی رفتن خویش نه روی ماندن و آسودن خویش
34 بهم گفتند اگر باشیم یک ماه ز ما یک تن نیابد سوز دز راه
35 مگر مرغی شویم و پر برآریم که تا از برج این دز سر براریم
36 دل خسرو ازان غصه چنان شد که خونی گشت و از چشمش روان شد
37 رخش چون زعفران گشت و لبش خشک دو دستی خاک میافشاند بر مشک
38 حمیّت بر تن او کارگر شد دلش همچون فلک زیر و زبر شد
39 بیاران گفت آن درمانده مسکین چه سنجد در کف دزدان بی دین
40 خداوندا تو میدانی که چونم تویی هم رهبر و هم رهنمونم
41 ببخشی بر من بیچاره گشته ز خان و مان خویس آواره گشته
42 بفضلت بندازین سرگشته بگشای مرا دیدار آن گمگشته بنمای
43 ندارم از جهان جز نیم جانی بکام دل نیاسودم زمانی
44 دل خود را دمی بیغم ندیدم بشادی خویش را یک دم ندیدم
45 دلم خون شد بحق چون تو خاصی کزین دردم دهی امشب خلاصی
46 چو شد زاندازه بیرون زاری او درامد یار او دریاری او
47 بخسرو شاه گفت آزاده فرّخ که فارغ باد شاه از کار گلرخ
48 که من در شبروی بسیار بودم بسی در عهدهٔ این کار بودم
49 هم امشب نیز آن مه را بدزدم وگرنه سر بتاب از پایمزدم
50 ازان شادی دل خسرو چنان شد که گفتی پیر بود از سرجوان شد
51 بسی بر جان فرّخ آفرین کرد که بادی جاودان ای پیش بین مرد
52 بدین امّید میبودند آن روز که تا ناگه فرو شد گیتی افروز
53 چو خورشید از فلک در باختر شد همه دریای گردون پر گهر شد
54 شه زنگ از حبش لشکر برون کرد فلک را پایگاهی قیرگون کرد
55 شبی بود از سیاهی همچو انقاس نشسته پاسبان بر منظر پاس
56 شبی در تیرگی از حد گذشته چو نیل و دوده در قطران سرشته
57 شبی تاریک و فرّخ زاد در خشم سیه پوشیده همچون مردم چشم
58 چو فرّخ زاد با شب همقبا شد نه شب از وی نه وی از شب جدا شد
59 چو فرّخ شد برون از پیش هرمز بتنها باز میگشت از پس دز
60 دزی بد خندقش در آب غرقه شده درگرد آن دز آب حلقه
61 نمیدید از پس دز پاسداری بپل بیرون شدش بس روزگاری
62 ز زیر خاک ریز آن دز از دور کمند افگند بر یک برج معمور
63 چو گربه بر دوید و بر سر آمد ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد
64 بزیر باره بامی دید والا کمند افگند در دیوار بالا
65 بیک ساعت ببام آمد ز باره بجایی روشنی دید از کناره
66 برهنه پای سوی روزنی شد دو چشمش سوی مردی و زنی شد
67 بزن میگفت آن مرد جفا گیش که ای زن ناجوانمردی مکن بیش
68 بکین چون آب داده دشنهٔ تو ز بی آبی بخونم تشنهٔ تو
69 چرا پاسخ بکام من نگویی چرا ناکام کام من نجویی
70 اگر کام دلم حاصل نیاری سر جان داشتن در دل نداری
71 بیا فرمان من بر کام من جوی هوای همنشین خویشتن جوی
72 خود آن زن بود حُسنای دلارام چو مرغی سرنگون افتاده در دام
73 بپیش دزد میگفت ای خداوند نخستین شاه ما را دست بربند
74 چو شه در بندت آمد من ببندم که من از بیم او اندیشمندم
75 چو آن هر سه گرفتار تو آیند دل و جانم خریدار تو آیند
76 تو ایشان را زره بر گیر وانگاه بکام خویش کام خویش در خواه
77 سخن میگفت زینسان پیش آن مرد که تا برهد مگر زان ناجوانمرد
78 چو از روزن فراتر رفت فرّخ شنود از دور جایی بانگ پاسخ
79 سوی آن بام روی آورد چون دود کدامین دود، نتوان گفت چون بود
80 سرایی دید ایوان برگشاده نشسته گلرخ و شمعی نهاده
81 یکی دزدی بپیش گل فگنده دهانش بسته و چشمش بکنده
82 چو فرّخ آن بدید از ناز و از کام صفیری زد بسوی گلرخ از بام
83 چو گلرخ دیده سوی بام انداخت صفیر مرد حیلت ساز بشناخت
84 بسوی بام رفت و در گشادش بیک ساعت سلاح و تیغ دادش
85 بفرخ گفت ده مردند در دز دگر مشتی زنند ادبار و عاجز
86 ترا گر خود نبودی راه بر من نجستندی ز من یک مرد و یک زن
87 کنون چون آمدی برخیز هین زود برآور زین گروه آتشین دود
88 که پرخون شد ز درد دایهٔمن همه پیراهن و پیرایهٔ من
89 مرا آن دم که دزد از جای بربود دلم از درد مرگ دایه پر بود
90 ندانستم در آن دم هیچکس را نگاهی مینکردم پیش و پس را
91 وگرنه دزد کی بردی مرا زود ولی این کار تقدیر خدا بود
92 بگفت این وز درد دایه برجست چو نی بر کینهٔ دزدان کمر بست
93 روان شد همچو شاخ سرو گلرخ دوان سر بر پیش آزاده فرخ
94 چو پیش خانهٔ حُسنا رسیدند صفیر از حیله درحسنا دمیدند
95 چو آن دزد پلید از پس نگه کرد سرش را زودحسنا گوی ره کرد
96 چو دل فارغ شدند و راه جستند ز هر سو قلعه را درگاه جستند
97 برون بردند یک مرد و دو زن راه وزانجا برگرفتند آن سه تن راه
98 چو برسیدند با پیش و پس دز بدز در خفته بد ده مرد کربز
99 کم از یک ساعت از زخم کتاره سه تن کردند ده کس را دو پاره
100 چو دل از کار ایشان بر گرفتند از آنجا راه بالا برگرفتند
101 زنان را دست بر بستند یک سر گشادند آنگهی آن قلعه را در
102 شه و فیروز را آواز دادند که تا هر یک جوابی باز دادند
103 ز بانگ گل چنان دلشاد شد شاه که چون شوریدهیی سر داد در راه
104 چوآن آزادگان آنجا رسیدند ببستند آن در و سر در کشیدند
105 گل آشفته خون میریخت برخاک نشسته خاک بر سر پیرهن چاک
106 ز نرگسدان چشمش خون روان کرد ادیم خاک را چون ارغوان کرد
107 ز باران سرشکش گل برون رست کجادیدی گلی کان گل ز خون رست
108 خروش و جوش چون دریا برآورد چو کوهی لاله از خارا برآورد
109 دل شه تنگ شد زانماه چهره بگل گفتا زعقلت نیست بهره
110 کسی چون کشته شد اکنون چه تدبیر که درمانی ندارد درد تقدیر
111 قضا از گریهٔ گل برنگردد که تقدیر خدا دیگر نگردد
112 چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست چنین کاری نیاید بی کشش راست
113 درست از آب ناید هر سبویی زهی سنگ و سبوی تند خویی
114 بماتم گر قیامت کردهیی ساز نبینی تا قیامت دایه را باز
115 تو خود دانی یقین کان دایهٔ پیر بسی سیری نمود از چرخ دلگیر
116 بدو نیک جهان بسیار دید او زهر نوعی بسی گفت و شنید او
117 غم او می مخور چندان که دایه ز عمر خود تمامی یافت مایه
118 غم آن دختر زنگی خور آخر که بود از دایه بس نیکوتر آخر
119 غم او خور که او بهتر ز دایه که از فرهنگ وخوبی داشت مایه
120 ز کشتن کار دختر را مزیدست که دزدان غازیندو او شهیدست
121 سمنبر را ز خسرو خنده آمد تو گفتی مردهیی بد زنده آمد
122 همه شب هم درین بودند تا روز که برگردون علم زد عالم افروز
123 زمین چون رود نیل از جوش برخاست فلک صوفی نیلی پوش برخاست
124 عروس آسمان از پردهٔ قار چو طاوسی برون آمد برفتار
125 بهر یک پر هزاران پرتوش بود کمیتی ازرق تنها روش بود
126 گل خورشید چون از چرخ بشکفت بجاروب شعاع اختر فرو رفت
127 دو زن با فرّخ و با شاه فیروز بگردیدند گرد دز دگر روز
128 فراوان مال و نعمت یافت خسرو چه زرّ کهنه و چه جامهٔ نو
129 بفیروز و بفرخ داد جمله که صد چندین شما را باد جمله
130 بسی فیروز بر شاه آفرین کرد زبان بگشاد فرخ همچنین کرد
131 که ما از بندگان شهریاریم بدیدار تو روشن روزگاریم
132 ترا برجان ما فرمان روانست چه میگوییم ما چه جای جانست
133 اگر زر بخشی و ور سیم ما را نیابی کار جز تسلیم ما را
134 ز فرمان تو هرگز سر نپیچیم که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم
135 چو بربستند بار سیم و زر هم گشادند آن زمان از یکدگر هم
136 که گر خواهید در بنگاه گیرید وگرنه هم از اینجا راه گیرید
137 ازان پس جمله پیش پشته رفتند بر آن عورتان کشته رفتند
138 ز خون آن هر دو زن را پاک کردند دلی پرخون بزیر خاک کردند
139 همه خلقی که در افلاک بودست رهش از خون بسوی خاک بودست
140 تو نیز ای مرد عاقل همچنینی که گه خونی و گه خاک زمینی
141 کسی کو زیر چرخ سرنگونست رجوع او میان خاک و خونست
142 تو تا در زیر این زنگار رنگی اگرچه زندهیی مردار رنگی
143 بسختی گر پی صد کار گیری اگر خود زاهنی زنگارگیری
144 چو اینجا پایداری نیست ممکن چگونه میتوانی خفت ایمن
145 همه شب سر چرا در خواب آری که تا روز قیامت خواب داری
146 تن مردم که مشتی خاک و خونست میان آمد و شد سرنگونست
147 ببین تا آمدن بر چه طریقست که خون و درد زه با او رفیقست
148 نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت که مرگ و حسرت دایم ز پی داشت
149 درین آمد شد خود کن نگاهی که تا چندان بیفزایی بکاهی
150 کسی از آدمی شرمندهتر نیست که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست