1 برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش

2 تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش

3 در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش

4 روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک از لاله کرده اند چراغ مزار خویش

5 هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب از شعبه های طالع ناسازگار خویش

6 کردیم گرد هستی خود پایمال عشق برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش

7 در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش

8 بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل از خار گل علاج کند خارخار خویش

9 از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش

10 تا دید هر که هست به دامی است مبتلا شهباز همتم نکند جز شکار خویش

11 از چشم روزگار سعیدا فتاده ام هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش