پنجاه سال خون از حکیم نزاری قهستانی غزل 902

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

پنجاه سال خون دلِ رز مکیده‌ایم

1 پنجاه سال خون دلِ رز مکیده‌ایم جان را چو جانِ خویش به جان پروریده‌ایم

2 نزدیکِ عقل هیچ دگر نیست جانِ جان جزمی‌که ما به تجربه این جا رسیده‌ایم

3 از جامِ باده بارکشی ساختیم وزو رخت وقت به منزلِ اخوان کشیده‌ایم

4 از همّتِ بلند بر آورده‌ایم سر از جیبِ سدره گرچه به قامت خمیده‌ایم

5 از موسی و عصاش قیاسی گرفته‌ایم وز خضر و آبِ چشمه رموزی شنیده‌ایم

6 لیکن نمی‌توان که توانیم گفت باز دانی چرا که محرمِ رازی ندیده‌ایم

7 هرگز قیاس ورای حجابِ به حق نشد این پرده دیر شد که به هم بر دریده‌ایم

8 گرما به رایِ خویش رویم از قفایِ خویش از خود چو کِرمِ پیله به خود بر تنیده‌ایم

9 مستِ الست آمده و مست می‌رویم از جرعه یی کز اولِ مبدا چشیده‌ایم

10 دوش از ورایِ سدره سروشی به عقل گفت مستانِ عشق را به جهان برگزیده‌ایم

11 تا رستخیز دبدبه ی عشق ما زند صوری که بر زبانِ نزاری دمیده‌ایم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر