- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ما درین شهر به دام صنمی در بندیم که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
2 در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
3 همچو پرگار ز باریم جدا سرگران تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
4 از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم
5 یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم
6 شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم
7 گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم