ما درین شهر به دام صنمی در از کمال خجندی غزل 782

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

ما درین شهر به دام صنمی در بندیم

1 ما درین شهر به دام صنمی در بندیم که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم

2 در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم

3 همچو پرگار ز باریم جدا سرگران تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم

4 از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم

5 یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم

6 شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم

7 گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم

عکس نوشته
کامنت
comment