- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رفت یک روز ابلهی نادان پیش خواجه محمد کُجُجان
2 گفت ای خواجه هر چه هست منم راست بشنو قبول کن سخنم
3 خواجه گفتا که آفتاب گواه مینخواهد به روشنی ز افواه
4 نور خورشید خود گواه خود است هم تو بشنو که داده را ستدهست
5 بس جواب لطیف روشن داد درج آن بزرگ عالی باد
6 همه الفاظ وی از این سان است همچو خورشید و مه دُرفشان است
7 راستی هست معدن دل و جان همگی خاک تودۀ کججان
8 مرد توحید خود نگوید من گرچه باشد چو جرم خور روشن
9 اهل توحید را سخن نبود که سخن، بی نشان من نبود
10 من و او عین شرک و تقلید است چه مناسب به اهل توحید است
11 نور و ظلمت به هم نگردد جمع باد صرصر فرو نشاند شمع
12 راه توحید در قدم زدن است قعر دریا چه جای دم زدن است
13 بی رضا و توکل و تجرید کی توان کرد دعوی توحید
14 سخن وحدت آنگه از عامی زان چه خیزد بجز که بدنامی