1 تا ظن نبری کز پی جان میگریم زین سان که پیداو نهان میگریم
2 از آب لطیفتر نمودی خود را در چشم مت آمدی از آن میگریم
1 ابریست که خون دیده بارد غم تو زهریست که تریاک ندارد غم تو
2 در هر نفسی هزار محنت زده را بی دل کند و ز جان بر آرد غم تو
1 آن دیده که دیدن تو بودی کارش از گریه تباه میشود مگذارش
2 وان دل که بتو بود همه بازارش در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش
1 ترکم چو کمان کشید کردم نگهش دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
2 مه بود رخش عقرب زلف سیهش وز عقرب در قوس همی رفت مهش