شد وزان سوی رزان باد خزان باز وزان از جامی غزل 723

شد وزان سوی رزان باد خزان باز وزان

1 شد وزان سوی رزان باد خزان باز وزان گشت زرد از غم بی برگی خود رنگ رزان

2 برگها بین به چمن گشته چو گلها رنگین نیست جز رنگ بهار اینکه برآورد خزان

3 هست هر برگ و چناری ز کف رنگرزی بسته بر چوب خزان دست همه رنگرزان

4 آن که دی دست زنان بود به عشرت در باغ بینی امروز به صد حسرتش انگشت گزان

5 سرد شد مجلس مستان ز دم باد صبا گویی از انجمن واعظ شهر است وزان

6 شیره را خام به خم کن مپسند ای خواجه کش رسد آفتی از آتش جلاب پزان

7 جامی احسنت که آنگونه که خاطر می خواست آمد آن تازه غزل بلکه بسی بهتر ازان

عکس نوشته
کامنت
comment