- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری
2 نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم دیگر ز سر گرفتم آیین سوگواری
3 گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟
4 حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟ روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟
5 روحش به راز با من، میگفت باز با من: کای در وصال و هجران حق تو حق یاری
6 از آه سینهٔ تو خبر همیشه دارم از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟
7 با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟ چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری
8 گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟ گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری
9 گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری
10 زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو روزی کزین عمارت بیرون بری عماری