1 بسوختیم به برق طلب سراپا را کسی نداند از آن بینشان نشان ما را
2 مگر صبا ز سر زلف او گره بگشود که بوی مشک گرفت است کوه و صحرا را
1 نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
2 یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است
1 مرا در دل غم جانانهای هست درون کعبهام بتخانهای هست
2 ز لب مهر خموشی بر ندارم که در زنجیر من دیوانهای هست