1 ما بهر هلاک خود هلاکیم ز الایش آب و خاک پاکیم
2 عین عشقیم و آن حسنیم روح محضیم و جان پاکیم
3 تا دست بهم دهیم خشتیم تا چشم بهم نهیم خاکیم
1 شورت در سر خمار نگذاشت شوقت در دل قرار نگذاشت
2 آسودهٔ روزگار بودیم آن فتنهٔ روزگار نگذاشت
1 به غیر راز دل در صحبت دشمن نمیریزد غمی در دل اگر دارد چرا بر من نمیریزد
2 به جان دوستان بگمار در دل گر غمی داری که کس این باده در پیمانه دشمن نمیریزد
1 آهم ز فراز آسمٰانها بگذشت اشکم ز محیط هفت دریا بگذشت
2 گفتی که به کار سازیت برخیزم بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت