-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان
2 بسیار گفته شد سخن از نکتههای عقل اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان
3 جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان
4 ما راست غنچهوار دلی مانده غرق خون بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان
5 شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان