1 ما از آن مستان که پنداری نِهایم لایقِ مستی و هشیاری نِهایم
2 از گرانبارانِ حملِ فطرتیم زان گرانجانان سرباری نِهایم
3 گو میامیزید با ما اهلِدل زان که ما در بندِ دلداری نِهایم
4 یار اگر بر در زند ما را رواست زان که شایستهی یاری نِهایم
1 دوش برقع ز روی باز انداخت گفت باید مرا به من بشناخت
2 در خودی خودت بباید سوخت با مراد منت بباید ساخت
1 ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
2 از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
1 خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
2 به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به