ما حریفانِ بزمِ اسراریم از بیدل دهلوی ترجیع بند 1

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

ما حریفانِ بزمِ اسراریم

1 ما حریفانِ بزمِ اسراریم مستِ جامِ شهود دیداریم

2 جوشِ بحرِ محیطِ لاهوتیم فیضِ صبحِ جهانِ انواریم

3 اثر و فعلِ حق، ز ما پیداست بی‌گمان عرضِ سرِّ اظهاریم

4 جلوه‌فرماست حق به کسوتِ ما لاجرم طرفه رنگ‌ها داریم

5 گاه جامیم و گاه باده‌ی ناب گاه ساقی و گاه خمّاریم

6 گاه مجنون و گاه جوهرِ هوش گاه مستیم و گاه هشیاریم

7 گاه، مجنونِ کارهای خودیم گاه، از فعلِ خویش بیزاریم

8 گاه، از خویش رفته چون سیلاب گاه، تمکین‌بنا چو کُهساریم

9 گاه، معموره‌ی وجودی را به غذا و شراب معماریم

10 گاه، در عالمِ تغافلِ شوق بی‌نیاز از خیالِ تیماریم

11 گاه، در دل ز خالِ لاله‌رخان تخمِ سودایِ عشق می‌کاریم

12 گاه، از زلفِ عنبرین‌مویان به شکنجِ هوس گرفتاریم

13 حاصلِ کار و بارِ عشق و هوس همه از ماست تا چه برداریم؟

14 در چمنزارِ عالمِ امکان از رهِ جسم و جان، گل و خاریم

15 گاه لطفیم، موجِ آبِ حیات دمِ سرگرمیِ غضب، ناریم

16 برقِ عشقیم، شعله می‌خندیم ابرِ شوقیم، ناله می‌باریم

17 گرچه بالذّات واحدیم به حق لیک با اسم و فعل، بسیاریم

18 شوقِ ما با وجودِ بی‌رنگی تا به رنگ آشناست، گلزاریم

19 کفر و دین است گفت‌وگو، ورنه عینِ تسبیح و عینِ زنّاریم

20 به فضولان ز درسگاهِ یقین این دو مصرع گواه می‌آریم

21 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

22 روزگاری‌ست از محیطِ بقا همچو موج اوفتاده‌ایم جدا

23 یعنی از درسِ معنیِ اطلاق حرفِ تقیید کرده‌ایم انشا

24 در تماشاگهِ قِدَم بودیم فارغ از عرضِ چند و چون و چرا

25 جوش زد ناگهان محیطِ وجود موجِ تمییزِ عِلم شد پیدا

26 موج چون بر کنارِ بحر رسید کرد ظاهر مظاهرِ اسما

27 اسم صورت‌پذیرشی گردید گشت حادث حقیقتِ اشیا

28 آسمان‌ها پدید شد زان موج چون حباب از تلاطمِ دریا

29 دورِ افلاک شد کثافت‌ریز تا عناصر پدید شد زین‌ها

30 نور و ظلمت مقابلِ هم شد داد آرایشِ صباح و مَسا

31 گشت اضداد، ظاهر از اعداد ضدِّ نار، آب و، ضدِّ خاک، هوا

32 از عناصر، جماد صورت بست شوق ننشست ساعتی از پا

33 پس طبیعت در اهتزاز آمد از جمادی نبات یافت نما

34 باز حیوان شد و ازو انسان شد مسمّی به آدم و حوّا

35 کرد پیدا ز نوعِ انسانی کافر و گبر و مؤمن و ترسا

36 وحدتِ صِرف، جوشِ کثرت زد خامشی شد بدل به رنگِ صدا

37 جلوه بر جلوه رنگ و بو جوشید حسن، بی‌پرده شد ز جیبِ خفا

38 ممکن آمد برون ز سازِ وجوب از چه؟ از نغمه‌ی تأمّلِ ما

39 جز ز حادث، قدیم رخ ننمود کرد از بس خِرَد معاینه‌ها

40 عقل هرگز نداشت آگاهی کز چه محبوسِ لفظ شد معنا

41 چون به دریایِ حیرت افتادیم باطنِ ما ز عشق یافت ندا:

42 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

43 عشق تا مایلِ بیان گردید دو جهان شوخیِ زبان گردید

44 آمد و بر درِ شنیدن زد خامشی رفت و داستان گردید

45 آفتابِ ازل نقاب گشود ذرّه ناچار پَرفِشان گردید

46 ظاهر و باطنی به حرف آمد اعتبارات جسم و جان گردید

47 مژه‌ی شوق، باز کرد آغوش وسعت‌آیینه‌ی جهان گردید

48 سَرِ سوداییئی به گردش رفت عرضِ دورانِ آسمان گردید

49 حرص در طبعِ آب و خاک افسرد گوهر و لعلِ بحر و کان گردید

50 اعتباراتِ پوچ توفان کرد محملِ موج و کف روان گردید

51 تخم بشکست و ریشه صورت بست ریشه بالید و گلسِتان گردید

52 دشتِ امکان نداشت دَیّاری گَردِ اوهام، کاروان گردید

53 ریشه برعکس می‌دود اینجا نفس از عاجزی فغان گردید

54 تا نوای فنا عیان گردد زندگی سازِ امتحان گردید

55 عمر گل کرد و داغِ فرصت برد شرری پَر زد و نهان گردید

56 بی‌قرارانِ شوق را چون صبح بالِ پرواز، آشیان گردید

57 خونِ شوقی بر آستانِ نیاز خاک گشت و چمن عیان گردید

58 شوقِ دیدار شد دلیلِ طلب اشک پیش از نگه روان گردید

59 ناله بالید در هوای قدی سروِ گلزار بی‌نشان گردید

60 اشک هم در قفای بیتابی رفت جایی که دل توان گردید

61 نه خزان جلوه‌گر شد و نه بهار این‌قدَر رنگ بلبلان گردید

62 غیرِ این معنی آشکار نشد: - تا یقین فارغ از گمان گردید –

63 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

64 موج پوشید رویِ دریا را پرده از اسم شد مسمّا را

65 نیست جز اسم، بالِ پروازش فهم کن آشیانِ عنقا را

66 جلوه‌های جمالِ بی‌رنگی تک و پو داد جانِ اشیا را

67 عصمتِ حسنِ یوسفی زده چاک جیبِ ناموسِ صد زلیخا را

68 ذات فارغ ز اعتبارِ ظهور معتبر جلوه ساخت، اسما را

69 ذره اینجا به هر زمینگیری چشمکی می‌زند ثریا را

70 می‌کند دودی از نفس ظاهر تا دهد عرضه داغِ دل‌ها را

71 می‌کشد طرفی از نقاب سحر تا کند سینه‌چاک، دنیا را

72 از نسیمِ بهار کرد عیان نفسِ معجزِ مسیحا را

73 می‌نماید ز شاخِ هر گلبن شمع اسرار دست موسا را

74 شوق، حیران که با چنین اظهار چه نهانی‌ست آشکارا را؟

75 در دلِ لاله‌ی چمن آخر که نهاده است داغ سودا را؟

76 سرِّ حیرت به گوشِ کوه که گفت؟ کز جگر خون چکید خارا را؟

77 جاده هرسو گشوده است آغوش که دریده‌ست جِیبِ صحرا را؟

78 زین همه جلوه‌ی جنون‌پیما سوخت حیرت، نگاهِ بینا را

79 شعله‌ی دل ز چشمِ تر ننشست ابر، ننشاند جوشِ دریا را

80 غُلغُلِ باده‌ی قیامت‌جوش همه تن ناله کرد مینا را

81 آگهی می‌زند چو آیینه مُهر بر لب، زبانِ گویا را

82 قفلِ گنجِ دل است خاموشی از صدف پرس این معمّا را

83 بیدل ار واقفی ز رمزِ یقین ترک کن قصّه‌ی من و ما را

84 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

85 مگذر از سیرِ عالم اسرار تا شوی محرمِ حقیقتِ کار

86 چند اندیشه‌ی زن و فرزند؟ مایه هیچ است و راهزن بسیار!

87 گر نداری ز دهر پایِ گریز دستی از دامنِ جهان بردار

88 ای حباب! این‌قدَر چه می‌بالی؟ شرمی از گیر و دارِ خویش بدار

89 که به یک دَم‌ زدن، حریفِ اجل از سرت برکشیده است دمار

90 گر همه بر فلک روی چو سحاب قطره اشکی شو و به خاک ببار

91 منعِ جولانِ عجز، نتوان کرد سایه بر کوه می‌رود هموار

92 تا نگردی خجل ز رویِ عدم زندگی را به‌جز فنا مشمار

93 می‌رود صبح و می‌دهد آواز که: به راهِ تو زندگی‌ست غبار

94 تا به کی مستعار باید زیست؟ هرچه داری برو به حق بسپار

95 جهد کن تا به خود زنی آتش نیست شمعی دگر در این شبِ تار

96 مدعا زین فسونِ یأس آن است که تو از خویش بگذری ناچار

97 چیست از خویشتن گذشتنِ تو؟ یعنی از وهمِ هستی و پندار

98 رفع ظلمت، حضورِ خورشید است نور باقی است چون نمانَد نار

99 نفیِ باطل، ثبوتِ حق دارد همه عیش است چون روَد آزار

100 تا نِیی واصلِ بهارِ یقین عیشِ رنج است گلشنت، همه خار

101 چون رسیدی به نشئه‌ی توحید خواه مستی گزین و خواه خمار

102 عجز شو تا رسی به علمِ غرور باش مجبور تا شوی مختار

103 ای خوش آن دم که بی‌نیاز شود درسِ آگاهیِ تو از تکرار

104 تا به چشمِ شهود دریابی: - بی‌غبارِ تکلّف اظهار -

105 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

106 هوش اگر نشئه‌ای به سر دارد با فلک دست در کمر دارد

107 آن‌که چاکی به دل رساند از عشق چمنِ فیضِ صد سحر دارد

108 هرکه را داغِ حیرتی دریافت بهرِ دفعِ بلا سپر دارد

109 نیست جز دردسر نتیجه‌ی عقل بیخودی راحتِ دگر دارد

110 ای خوش آن کس که سرمه‌ی بینش از خطِ یار، در نظر دارد

111 همچو گرداب می‌تند بر خویش هرکه از قعرِ دل گهر دارد

112 گر عمل نیست، علم، بارِ دل است کی پَرَد ماهی؟ ار چه پر دارد!

113 نفسِ انسان، در این چمن نخلی‌ست کز نفَس ارّه‌ها به سر دارد

114 خرمنِ اعتبارِ هستیِ ما دانه گر دارد از شرر دارد

115 چه تماشا کند کسی؟ که حباب حاصلِ عمر، یک نظر دارد

116 حرفِ خونین‌دلان مگوی و مپرس لاله صد داغ و یک جگر دارد

117 محو تسلیم باش و راحت کن سایه، جمعیتِ دگر دارد

118 به تردد محیط نتوان شد موج، بیهوده دردسر دارد

119 آبرویِ محیطِ عافیت است هرکه آیینه‌ی گهر دارد

120 اهلِ معنی تواضعِ محضند سرکشی شاخِ بی‌ثمر دارد

121 قیدِ هستی، دلیلِ خامی‌هاست چوبِ تر، ثقلِ بیشتر دارد

122 چرخ بر نقشِ عیب، بینا نیست حلقه چشمی برونِ در دارد

123 رازداران، خموشی آهنگند خاک، مشکل که ناله بر دارد

124 مایه‌ی راحت است لب ‌بستن که نِی از خامُشی شکر دارد

125 سخن و خامُشی‌ست یکسانش هرکه زین گفت‌وگو خبر دارد

126 که: جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

127 دیده عمری‌ست، داغِ حیرانی‌ست دل همان نسخه‌ی جنون‌خوانی‌ست

128 گر به هرسو نظر کنی چمن است هر طرف پر زنی گل‌افشانی‌ست

129 بی‌نیازی بهارها دارد گفت‌وگو محوِ باقی و فانی‌ست

130 خلوت آرایی انجمن سازی اعتبار وجوب و امکانی‌ست

131 آن یکی عالمِ تغافل شوق این دگر باغِ رنگ‌گردانی‌ست

132 از بد و نیک آنچه دید نظر جلوه‌گر شد که غیر بهتانی‌ست

133 همه را سرنوشت فکر خود است زانو آیینه‌دارِ پیشانی‌ست

134 خاک آسوده پا به دامنِ ناز که: «همین‌جا بهارِ رحمانی‌ست»

135 آب خندان که: «بحر را زاینجا عرق‌آلود گرم جولانی‌ست»

136 باد مطلق‌عنان که: «عنقا را در همین آشیان پرافشانی‌ست»

137 شعله بی‌پرده: «کای نظربازان! کسوتی نیست، جلوه عریانی‌ست»

138 چرخ گردان که: «چاره نتوان یافت زورقِ کائنات، توفانی‌ست»

139 صبح اجزای خویش داد به باد که: «نفس مایه‌ی پریشانی‌ست»

140 ابر دامن‌کشان که: «حاصلِ دهر خرمن‌آرای اشک سامانی‌ست»

141 گلسِتان جامه‌در ز شوخیِ رنگ که: «دو عالم شکست پیمانی‌ست»

142 شهر و غوغا که: «جلوه‌آبادی‌ست» دشت و تسکین که: «جمله ویرانی‌ست»

143 بحر سرخوش که: «مدعا گهر است» کوه نازان که: «لعلِ رُمّانی‌ست»

144 هر یک از نسخه‌ی حقیقتِ خویش سرخط اظهارِ راز پنهانی‌ست

145 این‌قدر واشکافتن عبث است گر نه فکرِ یقین گریبانی‌ست

146 با همه هوش معنیِ این راز تا نفهمیده‌اند نادانی‌ست

147 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

148 هیچ‌کس رمزِ این گره نگشود که چه رنگ است گلشنِ مقصود؟

149 گل نکرد از بهارِ آگاهی جز همین سرخ و زرد و سبز و کبود

150 لیک تا چشم برهم آمده است چون خیالند، از نظر مفقود

151 گرمی از مجمرِ سپهر مخواه شعله‌ها رفته‌اند پیش از دود

152 اعتبارات، محوِ یکدگرند آنچه کم شد ز شب به روز افزود

153 در ظهور است مختفی مظهر باوجود است بی‌نشان موجود

154 همه بی‌پرده لیک در پرده جمله پیدا ولی برون ز نمود

155 این‌قدر عالمِ تهی از خویش مطلقی را نموده پر ز قیود

156 یک طرف شورِ مسلم و مؤمن طرفی گفت‌وگویِ گبر و یهود

157 این یکی دیری، آن دگر حرَمی هر یکی را تسلّیِ معبود

158 آخِرِ کار از این همه سودا نه زیان آشکار گشت نه سود

159 لازمِ مایه‌ای‌ست سود و زیان خلقِ بی‌مایه را چه هست و چه بود؟

160 همه چیدند رخت و ماند همان چارسوی ظهور نامسدود

161 گردشی بود و رفتنی از خویش همه آفاق، رنگ می‌پیمود

162 عشق باقی و مابقی فانی این زمان کو ایاز و کو محمود؟

163 آفتابِ قِدَم همان قدم است نه هبوطی است در میان نه صعود

164 همچو موج و حباب از این دریا عالمی جلوه کرد و هیچ نبود

165 سازِ دیوانگی‌ست هوش اینجا خاموشی و کری‌ست گفت و شنود

166 چیست دیدن؟ غبارِ دیده‌فریب چه شنیدن؟ خیالِ وهم‌آلود

167 زین همه پرفشانیِ اوهام به همین حیله می‌توان آسود _

168 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

169 بیخودی باز گرمِ جولان شد آهِ افسرده شعله‌سامان شد:

170 کاین جهان خود نداشت عیبِ حدوث قابلِ تهمت از چه عنوان شد؟

171 گفتم از سازِ بی‌نقابیِ ما آنچه پوشیده بود عریان شد

172 گشت محدود، بیکرانیِ دل دستگاهِ جهات و ارکان شد

173 گَردِ ما را نفَس پریشان کرد گیر و دار بساط امکان شد

174 خاک از عجز ما به جلوه رسید آتش از آهِ ما نمایان شد

175 سخت بی‌آب بود دشتِ ظهور اشکِ ما ریختند، عَمان شد

176 رنگ ما دید خاک، گلشن گشت بوی ما یافت نیستی، جان شد

177 قطره‌ای ریخت چشمِ حیرانی هفت سیاره سبحه‌گردان شد

178 یادی از پیچ و تابِ ما کردند زلف پیدا شد و پریشان شد

179 نقشِ رنگِ بنایِ ما بستند نقضِ عهد و شکستِ پیمان شد

180 دهر، کسبِ کمالِ ما می‌کرد تا به جایی رسید، انسان شد

181 از جنابِ سجودِ عزّتِ ما آنکه مردود گشت شیطان شد

182 از یقین و گمانِ فطرتِ ماست گر کسی گبر یا مسلمان شد

183 ای بسا دعویئی که آخرِ کار آب گشت و به خاک پنهان شد

184 این دم از گفت‌وگو پشیمانی‌ست که نگه محرمِ گریبان شد

185 لافِ ما شورِ ناامیدیِ ماست بسکه هیچیم، هیچ نتوان شد

186 شرم، آبی به روی جرأت ریخت مشکلی از خجالت آسان شد

187 سِحر می‌جوشد از فسانه‌ی ما گوش بشنید و چشم حیران شد

188 آخر کار مژده‌اش دادند تا دل از فعل خود پشیمان شد

189 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

190 گرچه کونین، مستِ جانان است میِ عرفان به جامِ انسان است

191 نبوَد همترازِ وی یاقوت سنگ و آهن اگرچه از کان است

192 موج و کف جلوه می‌کند، اما از گهر آبرویِ عَمّان است

193 خار و خس مصلحت‌فروشی‌هاست ورنه گل رونقِ گلستان است

194 از عقیق است اعتبارِ یمن لعل، سرمایه‌ی بدخشان است

195 بهرِ این شمع، چرخ، فانوس است بهرِ این گنج، دهر، ویران است

196 در شبستانِ غفلتِ آفاق آدمی آفتابِ تابان است

197 شأن زنبور چرخ راست عسل جسم معذور و دهر را جان است

198 مخزنِ عدل و معدنِ انصاف منبعِ فیض و بحرِ احسان است

199 به جلال است معنی قهّار در صفات جمال رحمان است

200 از لبی خنده، صبحِ عالمِ فیض وز نَمی اشک، ابرِ نیسان است

201 دلِ صافش چه نقش‌ها که نبست بس‌که آیینه است، حیران است

202 در لباسِ تجددِ امثال همچو حق جلوه‌گر به هر شأن است

203 صد چمن جلوه می‌کند به خیال جوشِ بی‌رنگی‌اش گل‌افشان است

204 گاه از قهر، چشمه‌ی الَم است گاه از لطف، عینِ درمان است

205 گاه، کهل است و گاه، پیر زمان گه جوان، گاه طفل نادان است

206 گرچه معموره‌ی خِرَد کاری‌ست تا جنون می‌کند بیابان است

207 زیر چرخ از جهان نشسته برون صاحب خانه است و مهمان است

208 گر به صورت رود گداصفت است ور به معنی رسید سلطان است

209 تا از این رمز گشته‌ایم آگاه نزدِ ما خوب و زشت یکسان است

210 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

211 اعتبارِ حقیقتِ ازلیم آب و رنگِ بهارِ لَم‌یزلیم

212 عشق، هرجا به خون تپَد، بالیم حسن، هرجا چمن شود، حللیم

213 شوقِ ما داشت جلوه‌ها در کار عِلم بودیم، این زمان عَمَلیم

214 بهرِ ترتیبِ نظمِ امکانی چون ردیف و قوافیِ غزلیم

215 عمر، سررشته‌ی توجهِ ماست گر تغافل ز خود کنیم اجلیم

216 چشم یک چند دامِ جلوه‌گری‌ست شیشه گر بشکند پری مثلیم

217 مستی از پهلویِ دل است اینجا صد خرابات شیشه در بغلیم

218 چون سحر از غبارِ وهمِ نفس بس‌که بر خویش چیده‌ایم، تلیم

219 تا دِماغِ هوس رسا گردد گوهرآرای رشته‌ی املیم

220 کارِ ما زین بساط مفت‌بری‌ست بازی رنگ وهم را شتلیم

221 صلح، درس کتاب وحدت بود تا طرف آشکار شد جدلیم

222 زهر می‌پرورد تمیزِ صفات ورنه بالذّات چشمه‌ی عسلیم

223 مدعا هیچ و این همه نیرنگ عرضِ اوهام و این‌قدَر حیلیم

224 وهم کثرت نمای یکتایی‌ست معنیِ واحدیم و مبتذلیم

225 سازِ ما قابلِ اقامت نیست ناله‌ای در توهّمِ جبلیم

226 هستی اکنون به جای نیستی است عدمی رفته است و ما بدلیم

227 خجلت اعتبار اگر این است هرقدر ظاهریم، بی‌محلیم

228 خواه افسانه گیر و خواه خیال هرچه هستیم از همین قبلیم

229 گر کنی فهم گیر و دار ظهور چون نفس جهد هیچ ماحصلیم

230 با همه اعتبار ساز شکست به همین نکته ایمن از خللیم

231 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

232 ای خطت آیه‌ی وفاداری نرگست نسخه‌ی ستمکاری

233 طرّه‌ی کافرِ تو از کفِ دل نقدِ ایمان برَد به طرّاری

234 علم حاصل نما، ز جهل گریز جهل خواب است و علم بیداری

235 غافل از حال خود مشو کز دل لوحِ محفوظ در بغل داری

236 چون صدف جا کنی به سینه‌ی بحر گوهر دل اگر به دست آری

237 رشته‌ی سبحه‌ی دل است نفس مکش از بیدلی به زنّاری

238 غنچه‌سان عقده‌ی تو حل گردد گر شبی وارسی به خونخواری

239 تا طبیب تو نیست درد طلب گر مسیحا شوی که بیماری!

240 در خرابی بود عمارت دل سر کن از سیل اشک، معماری

241 نقطه‌ی صفر گرد و پیشی کن در کمی خفته است بسیاری

242 هرکه سر در رهِ طلب دارد بودش فکرِ غیر، سرباری

243 التفاتت به ماسِوا زان روست که در اندیشه‌ی خودی عاری

244 هیچ‌کس مانعِ خرامِ تو نیست هم تو در پایِ خویشتن خاری

245 رنگ و بو، جمله سازِ پرواز است اینت آزادی و گرفتاری

246 خواه جنّت گزین و خواه سقَر که تو در اختیار، مختاری

247 گر به عرفان رسی، همان نوری ور به غفلت روی، همان ناری

248 پرتوِ آفتابِ هستیِ ذات هست در جمله‌ی جهان ساری

249 یک محیط است آبِ رحمت او گشته در جویِ «کن فکان» جاری

250 گر صداقت دلیلِ دانشِ توست لفظ را عینِ معنی انگاری

251 چون قدح جمله چشمِ حیران باش گر از این باده نشئه‌ای داری

252 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

253 چون صفای تو رنگ می‌گیرد عالمی را پرنگ می‌گیرد

254 امتیازِ تو بس‌که می‌بالد صورتِ فخر و ننگ می‌گیرد

255 فطرتت از تخیلِ اضداد طرفِ صلح و جنگ می‌گیرد

256 شش جهت از توهّمِ نظرت گردِ اوهام بنگ می‌گیرد

257 نُه فلک را به یک تأمّلِ تو مژه‌ی بسته تنگ می‌گیرد

258 نفسِ صبح بی‌توجهِ تو چون دمِ تیغ، زنگ می‌گیرد

259 عطسه‌ی غنچه گر همه طرب است احتزازت تفنگ می‌گیرد

260 فرصتی کز شتاب دارد بال التفاتت درنگ می‌گیرد

261 چون تو را میلِ آرمیدن‌هاست ناله تمکینِ سنگ می‌گیرد

262 هرکجا وحشتت قدم ساید برق را عذر لنگ می‌گیرد

263 چشمت آنجا که از هوس ترسد هر نگه صد خدنگ می‌گیرد

264 گاه پرداز کلک نیرنگت حرف چین بر فرنگ می‌گیرد

265 گاه گفتارت از گران‌سنجی بوی گل را به سنگ می‌گیرد

266 گاه شوقت به عالم الفت شعله را گل به چنگ می‌گیرد

267 گاه از افسونِ شوخیِ وحشت چمنی را پلنگ می‌گیرد

268 گرچه گَردِ خیالِ جولانت سرِ صد کوچه تنگ می‌گیرد

269 لیک زنهار مگذر از رهِ عجز پشّه اینجا کلنگ می‌گیرد

270 آخر این شمع از گریبانش راهِ کامِ نهنگ می‌گیرد

271 عکس چون سوی شخص برگردد ملک آیینه زنگ می‌گیرد

272 خواه من گوی و خواه ما می‌خوان از همین نغمه رنگ می‌گیرد

273 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

274 ای به خود غرّه‌ی کمالِ قصور با همه قرب، از حقیقت دور

275 غیر، جوشیده‌ای ز عالمِ عین نار گل کرده‌ای ز گلشن نور

276 دل در آغوش و این همه بیدل؟ شیشه در دست و این‌قدر مخمور؟

277 پیر گشتی به فکرِ آب و علف ای دلت مرغزارِ عیش و سرور

278 زندگی بر سرت چه بار گذاشت که خمیدی چو پیکرِ مزدور؟

279 آسمانی به ذرّگی مغلوب آفتابی به سایگی مجبور

280 جمله عیشی و می‌کشی کلفت همه وصلی و می‌تپی مهجور

281 خلق توضیح و بینشت اغماض دهر تحقیق و غفلتت منظور

282 چند پوشی لباسِ رنگ فریب چند باشی ز چشمِ خود مستور

283 ای بهشتِ حقیقتِ ازلی خوش فسردی به فکرِ حور و قصور

284 می‌کند شوق، معنیئی انشا تا شود فطرتت مصون ز فتور

285 با حقیقت شبی دچار شدم در فضای طرب‌سرای حضور

286 حیرتِ دل، درِ سؤالی زد که مَجازت چه فتنه است و چه شور؟

287 گفت: ما را به حکمِ یکتایی خودنمایی فتاده است ضرور

288 لیک ازبس به خود نظر کردیم شرم شد پرده‌دارِ عرضِ ظهور

289 گفتمش: شرمت این‌قدر از کیست؟ گفت: از چشمِ اعتبارِ شعور

290 معنی این است اگر توان فهمید عشرت این است اگر شوی مسرور

291 زین مَجازی که در نظر داری جز حقیقت مدان چه نار و چه نور

292 برگ‌برگِ بهارِ امکان را توام افتاده با لبِ منصور

293 به همین نغمه الفت‌آهنگ است تپش کائنات تا دلِ مور

294 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

295 ملکِ دل را عمارتی دگر است لفظِ جان را عبارتی دگر است

296 عاشقان را به خونِ خویش _ چو خُم _ بی‌تکلّف طهارتی دگر است

297 همچو آیینه چشمِ عارفِ را سازِ حیرت بصارتی دگر است

298 در قضایِ نمازِ ظاهرِ ما فکرِ باطن کفارتی دگر است

299 گر خداوندی است سلطانی بندگی هم وزارتی دگر است

300 طور این است تاب آتش عشق این شرر را حرارتی دگر است

301 در مقامی که نیستی‌ است ادب عاجزی هم جسارتی دگر است

302 از سپاهِ عدم به کشورِ ما این نفس، گَردِ غارتی دگر است

303 بوالهوس! لافِ درد و غم تا چند؟ این متاع از تجارتی دگر است

304 رو به تفهیمِ انفس و آفاق جهد کن، کاین مهارتی دگر است

305 یک نفس بی‌جهادِ نفس مباش صلح با خود شرارتی دگر است

306 چه اداها که گل نکرد اینجا زندگی استعارتی دگر است

307 آنکه پاسِ نفس نمی‌دارد چون حبابش جسارتی دگر است

308 هرزه‌گو را گشودنِ لبها التذاذِ بکارتی دگر است

309 کی بَری لذّت از شهودِ یقین این نگه را نظارتی دگر است

310 عارفان را ز جلوه‌های مَجاز به حقیقت اشارتی دگر است

311 چون نفس در حریمِ کعبه‌ی دل هر تپیدن زیارتی دگر است

312 زحمتِ پا اگر نمی‌خواهیم رفتن از خود سفارتی دگر است

313 ذره‌ها را به چشمِ کم منگر کاین حقارت، حقارتی دگر است

314 در نوایِ مخالفِ من و تو این ترنّم بشارتی دگر است

315 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

316 نیِ این بزم می‌کند فریاد که: صداییم و رفته‌ایم به باد!

317 شمع می‌گوید: ای هوس‌رقمان! روشن از سوختن کنید سواد

318 غلغل اینجا چکیدنِ خون است این‌قدر شیشه می‌کند ارشاد

319 نسخه‌ی دل تأملی دارد ورنه یکسر چو ناله‌ایم آزاد

320 از عروج و نزولِ وهم مپرس کز نفَس ناله کرده‌اند ایجاد

321 دیده‌ی ما به خویش باز نشد این گره ماند بی‌خبر ز گشاد

322 هستی از غفلتِ حقیقتِ خویش داد افسون بی‌نیازی داد

323 چه فراموشخانه است اینجا که کسی از کسی ندارد یاد؟

324 شیشه در شغلِ مِی‌کشی کامل شمع در کارِ سوختن استاد

325 نه دل آگاهِ دیده‌ی پرخون نه نگه محرمِ دلِ ناشاد

326 محو اندیشه است و فرش نظر دیده تا دل حقیقت اضداد

327 عالم از ما پر است و ما همه هیچ آیِنه خانه‌ای‌ست عکس‌آباد

328 به هوس شغل جانکنی داریم بیستون است دهر و ما فرهاد

329 دشت خالی و هرطرف نگری دانه، اشک است و آرزو صیاد

330 احول افتاده است چشم شعور که از او این‌قدر دو بینی زاد

331 دیده، صفر است و کارِ صفر است این که یکی ده کند؛ صَلاح و فساد

332 از عدم می‌رویم سوی عدم پس کدام آرزو، کجاست مراد؟

333 کاروان وهم بود و ناقه گمان بارِ ما هم به دوشِ ما افتاد

334 غیر، گل کرده‌ایم و می‌سوزیم هیچ‌کس داغِ امتیاز مباد

335 خلقی از وهم می‌تپد، اما عشق بی‌رنگ می‌کند فریاد

336 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

337 عالم از وهم، فهمِ راز نکرد مُرد در خواب و چشم باز نکرد

338 سرکشی ماند در طبیعتِ خلق سجده آرایش نیاز نکرد

339 طبع از هر شِی انفعال گزید لیک از وهم احتراز نکرد

340 کرد هرکس وداعِ خویش اما ترکِ اسبابِ حرص و آز نکرد

341 به کشاکش گسیخت ربطِ نفس امل این رشته را دراز نکرد

342 نقدِ ما را خجالتِ قلبی کرد آبی که صد گداز نکرد

343 نوحه دارد جهان بر آن کفِ خاک که هواییش سرفراز نکرد

344 بس‌که در خون نشست، دل گردید عقده‌ای را که عشق باز نکرد

345 در محیطِ تجددِ امثال موج تکرار جلوه‌ ساز نکرد

346 گر تپش بود و گر شکیبایی هرکسی هرچه کرد، باز نکرد

347 سجده‌ی ماست بی‌قیام و قعود خاک هم این‌چنین نماز نکرد

348 از تعلّق نمی‌توان رَستن قطعِ الفت کسی به گاز نکرد

349 حسن بی‌رنگ و شوخی این همه رنگ آنچه دل کرد، حقّه باز نکرد

350 هیچ رنگی نداد عرضِ ظهور که نگه را جنون‌طراز نکرد

351 بی‌تکلّف همین حقیقت بود غفلت اندیشه‌ی مَجاز نکرد

352 معنیِ ما به لفظ کم پرداخت نغمه‌ای بود یاد ساز نکرد

353 داغم از وضعِ بی‌نیازیِ دل که به خود او رسید و ناز نکرد

354 رفت خلقی به یادِ جلوه ز خویش آیِنه دید و احتراز نکرد

355 درِ آیینه خانه‌‌ی ما را جز تحیر کسی فراز نکرد

356 بس‌که از ما و من به حیرت ساخت این‌قدر نیز امتیاز نکرد

357 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

358 ای کمالِ تو خاک، زر کردن یعنی از حق به خود نظر کردن

359 هرچه آید ز دست غیر از عشق صرفه‌ات نیست جز حذر کردن

360 کمرِ جهدِ اختیار مبند نیست کاری از این بتر کردن

361 اعتباری دلیلِ خجلتِ توست دخل در کار معتبر کردن

362 شرم باید ز جزر و مدّ‌ِ محیط موج را فکرِ خیر و شر کردن

363 چند باید ز خجلتِ هستی به جبین کارِ چشمِ تر کردن؟

364 بگذر ای ناله! از رَساییِ خویش تا کی اندیشه‌ی اثر کردن؟

365 راهِ عشق است، کوچه‌ی نِی نیست بی‌نفس بایدت گذر کردن

366 عالمی را ز خویش غافل کرد فکرِ تقلیدِ یکدگر کردن

367 خجلت آراست شیوه‌ی تقلید نتَوان ژاله را گهر کردن

368 زین همه کار و بار نومیدی ناله بایست بیشتر کردن

369 آسمان را به حالتِ شبِ ما خنده می‌آید از سحر کردن

370 فهمِ اسرارِ هستیِ موهوم راهِ نارَفته‌ای‌ست سر کردن

371 هردو عالم غبارِ خانه‌ی توست مشکل است از خودت سفر کردن

372 جذبه‌ی شوق اگر شود پر و بال سنگ را می‌توان شرر کردن

373 ره به گلزارِ معنیئی دارد سِیرِ هنگامه‌ی صُوَر کردن

374 بس‌که جوشید چشمه‌، دریا شد گریه می‌باید این‌قدَر کردن

375 لذّتِ خون شدن اگر این است عالمی را توان جگر کردن

376 سازِ آفاق نغمه‌ای دارد چند سامانِ گوشِ کر کردن؟

377 ای همه هوش! سخت بی‌خبری بعد از این بایدت خبر کردن

378 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

379 هرکه زادِ رهِ فنا برداشت پیِ مقصد ز گردِ ما برداشت

380 نتوان گفت با همه تنزیه حرفِ بی‌رنگ خط چرا برداشت

381 بس‌که اظهار کسوت‌آرایی‌ست دوشِ ما هم همین ردا برداشت

382 آن یکی درسِ خاکساری خواند نسخه‌واری ز نقشِ پا برداشت

383 دیگری بر درِ رعونت زد منت از سایه‌ی هما برداشت

384 در مقامی که ره بر آتش بود زاهدِ کوردل عصا برداشت

385 کثرت از خلق دید و وحدت برد عکس از آیینه‌ها صفا برداشت

386 با وجودِ غبارِ کلفتِ دهر که دل آن را به صد جفا برداشت

387 سرگرانی علاوه‌ی دگر است باید این بار را جدا برداشت

388 خُنُک آن چشمِ پیش‌بین کامروز خاک‌ناگشته توتیا برداشت

389 دل ز هستی به داغِ کلفت سوخت آیِنه از نفس چه‌ها برداشت

390 چه توان کرد؟ خفتِ هستی آرمیدن ز طبعِ ما برداشت

391 یعنی از بس‌ که سست‌بنیادیم خاکِ ما را نفس ز جا برداشت

392 کیست زین سجده‌گاه امکانی که تواند سر از رضا برداشت

393 همه‌کس بارِ نسبتِ تسلیم از فکندن گذاشت تا برداشت

394 بارِ دنیا کشیدن آسان نیست آسمان هم قدِ دوتا برداشت

395 خطِ پرگارِ ما تمام خط است کِانتها بارِ ابتدا برداشت

396 بگذر از لافِ ما و من که سپند سرمه گردید تا صدا برداشت

397 عمرها شوق معرفت آهنگ پی آواز آشنا برداشت

398 مدتی محو ما و من بودیم ناگهان سازِ دل نوا برداشت

399 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

400 بی‌قرار است کِلکِ شوقِ حریر تا کند سطرِ معنیئی تحریر

401 قسمتِ دیده زین چمن بِستان بهره‌ی گوش از این نوا برگیر

402 طالبی کرد طوفِ استادی کای دلت دشتِ معرفت نخجیر!

403 چه کنم تا در این تماشاگاه دیده از آگهی بَرَد توفیر؟

404 با چه سازَم کزین تحیر ساز گوش یابد سعادتِ بم و زیر؟

405 نفَسِ چنگِ شوق، رشته گسیخت پیِ آهنگِ مدعا تعبیر

406 که: در این محفلِ جنون آهنگ حیرت آیینه می‌کند زنجیر

407 خلقی اینجا ز نارساییِ فهم غوطه در دوغ خورده است ز شیر

408 آن یک از بی‌دِماغی تمئیز خاک می‌پرورَد به جیبِ عبیر

409 دیگری هم‌چنان ز کاوشِ وهم نقبِ کافور برده است به قیر

410 در مقامی که رمز بی‌عددی است می‌شمارد هوس قلیل و کثیر

411 از شعورِ بهارِ آگاهی نه غنی صرفه می‌برد نه فقیر

412 تو ز دید و شنیدِ غیب و شهود نکنی کوری و کری تعمیر

413 از تماشایِ حسن اگر خواهی بی‌نگه نیست دیده‌ی تصویر

414 و گر از درس عشق می‌پرسی شمع هم نیست خامشی تقریر

415 پس در این عشرت‌انجمن، دور است پنبه در گوش مردن از تدبیر

416 حیف باشد در این طرب محفل چشم بینا بود رمد تأثیر

417 لیک تا امتیاز پردازی فرصت شوق می‌کند شبگیر

418 از عیان تا غبار هفت نگاه وز بیان تا نفس به هشت صفیر

419 آنچه در جلوه است، پوچ مبین هرچه در گفت‌وگوست، سهل مگیر

420 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

421 فقر بگزین که عز و شان بینی خاک شو تا بهارِ جان بینی

422 غنچه‌سان چاک زن گریبانی خویش را چند سرگران بینی؟

423 از فنا، معنیِ بقا دریاب نوبهاری اگر خزان بینی

424 کف چه داند حقیقتِ دریا؟ پرده بردار تا عیان بینی

425 چون حباب ار ز خود برون آیی بحر در قطره‌ات نهان بینی

426 غرّه منشین به وعده‌ی فردا زین چه فهمیده‌ای که آن بینی؟

427 در طلب دست و پا بزن چون موج شاید این بحر را کران بینی

428 آیِنه شو که صفحه‌ی خود را پُر ز نقشِ پَری‌رخان بینی

429 گر نگاهِ تو با یقین جوشد هرچه خواهد دلت همان بینی

430 چند محبوسِ الفت جسمی؟ سر برون آر تا جهان بینی

431 بالِ اوهام اگر به هم شکنی از قفس فیضِ آشیان بینی

432 جهدِ آن کن که در ظهورِ صفات جلوه‌ی ذاتِ بی‌نشان بینی

433 سرمه‌ی بینش ار کنی حاصل نقشِ آن‌سوی آسمان بینی

434 سوی اقلیمِ قدس از انفاس کاروان‌های دل روان بینی

435 قوّتِ شوکتِ سلیمانی در دلِ مورِ ناتوان بینی

436 وارسی بر نزاکتِ اسرار یعنی از ریشه، گلسِتان بینی

437 خاک را مغزِ راز پنداری چرخ را مُشتِ استخوان بینی

438 صفتِ التفاتِ رحمانی در ملاقاتِ دوستان بینی

439 پرتوِ حسنِ دوست جلوه کند گر همه رویِ دشمنان بینی

440 سخت در خوابِ غفلتی بیدل دیده بگشای تا عیان بینی

441 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

442 آه از دامِ عشق رَم کردیم خویش را غافل از عدم کردیم

443 دل که شمعِ حریمِ وحدت بود داغِ بتخانه و حرم کردیم

444 خطِ زخمی نشد نصیبِ جگر نسخه‌های هوس رقم کردیم

445 داغِ عشقی به سینه می‌بایست بی‌خبر کیسه پر دِرَم کردیم

446 زینتِ ما به اشکِ گلگون بود سرخیِ طلعت از بَقَم کردیم

447 ننوشتیم نقطه‌ی اشکی مژه‌ها را عبث قلم کردیم

448 طلب از خویش رفتنی می‌خواست تکیه بر طاقتِ قَدَم کردیم

449 خامشی داشت نغمه‌ی تحقیق تا نفس وقفِ زیر و بم کردیم

450 مدعا بود آهِ دردآلود خواهشِ پرچم و علم کردیم

451 مدتِ وصل، در فراغ گذشت شهد، در کامِ خویش، سم کردیم

452 نغمه بی‌پرده بود و جلوه عیان چشم بستیم و گوش اصم کردیم

453 مطلق از جهلِ ما مقید شد بر صمد، تهمتِ صنم کردیم

454 عمر گردید صرفِ بی‌دردی غم فزودیم و ناله کم کردیم

455 پیر گشتیم و طاقت از کف رفت پیکری بی‌سجود، خم کردیم

456 نکته‌ای گفت دوش دانایی که: شنیدن به ناله ضم کردیم

457 یعنی آیینه شد یقین کز جهل هرچه کردیم ما ستم کردیم

458 فرصتِ گریه رفته بود از دست دیده دریا و اشک، یم کردیم

459 داغِ عمرِ گذشته در غفلت تازه از شعله‌های غم کردیم

460 باری از دردِ یأس و شوق امید شاد گشتیم و گریه هم کردیم

461 آخر آن لفظ معنی حیرت تا تو باور کنی رقم کردیم

462 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

463 برو ای شمع! با گداز بساز که در این بزم، چشم کردی باز

464 آخرِ کار، جز درودن نیست دانه را گر دمیدن است آغاز

465 گر همه چشم حیرت است اینجا هرچه شد باز کردن است فراز

466 خانه آخر به رُفت و روب رَوَد همچو مرآتِ کهنه از پرداز

467 تو هم ای شوق! تا رَوی از خویش یک دو میدان چو اشک و آه بتاز

468 تا برآیی نیاز یعنی خاک ای غرورت دلیلِ عجزِ نیاز

469 بد و نیک جهانِ عجز و غرور شد ز پهلوی یکدگر ممتاز

470 قدرتِ این ز عجزِ آن ظاهر خس بود شعله را پرِ پرواز

471 غالب افتاد باد بر کف خاک سرکشی‌هاش شد غبار طراز

472 خیره گردید غالب از مغلوب از کبوتر دمید جرأت باز

473 لیک پیشِ حقیقتِ غالب یک شکست است جمله رنگ مجاز

474 این زمان کیست تا دهد تفریق گِلِ محمود را ز خاکِ ایاز؟

475 سیل را تا به بحر پیوندد چاره‌ای نیست از نشیب و فراز

476 منزل‌انشاکُن است جاده‌ی ما عمر کوشش چه کوته و چه دراز

477 نیستی سخت غالب است اینجا نمک از آب می‌رود به گداز

478 چه غرور و چه عجز همواری‌ست در حقیقت کجاست راز و نیاز؟

479 گر به تحقیقِ موج پردازی شوقِ دریاست پیچ و تاب انداز

480 بس‌که دارد حباب، شرمِ ظهور آب می‌گردد از نهفتنِ راز

481 چون شرر تا عبث خجل نشوی به که چشمت به خود نگردد باز

482 بی‌ظهورِ خزان، گلِ این باغ می‌دهد از شکستِ رنگ آواز

483 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

484 چون خُمِ مِی، دلی که در جوش است مُهر بر لب نهاده خاموش است

485 سینه‌اش مخزنِ گهر باشد چون صدف هرکه سر به سر گوش است

486 دیر و ناقوس، کعبه و لبیک سازِ عالم، بنال و بخروش است

487 چرخ از آهِ ناامیدیِ ما همه شب تا سحر سیه‌پوش است

488 بی‌غمی نیست هرکه دل دارد جرس اینجا به ناله همدوش است

489 پیشِ روباه‌بازیِ ایام فکرِ ما جمله خوابِ خرگوش است

490 زین طلسمِ خیالِ عجز و غرور نه امیر آگه و نه چاووش است

491 مقصدِ هیچ‌کس نشد معلوم نقشِ این صفحه سخت مغشوش است

492 لیک در پختنِ خیال و هوس خلق چون دیگِ لاله در جوش است

493 شبنم از چشمِ بی‌نگه همه شب با عروسانِ گل هم‌آغوش است

494 در بساطِ چمن ز مخملِ وهم سبزه را فرشِ خواب بر دوش است

495 شاخِ گل در هوای عالمِ رنگ از میِ رقصِ وهم مدهوش است

496 غنچه جامِ هوس چرا نکشد؟ شیشه‌واری دلش در آغوش است!!

497 آن یکی در خروش، چون کهسار دیگری همچو دشت، خاموش است

498 وان دگر همچو بویِ پرده‌ی گل با همه بال و پر ادب‌کوش است

499 تشنگانِ میِ شهادت را در دمِ تیغ، چشمه‌ی نوش است

500 دهر، خُم‌خانه‌ا‌ی‌ست کاندر وی هرکس از نشئه‌ای قدح‌نوش است

501 غم و شادی، گذشتنی دارد امشبِ هرکه بنگری دوش است

502 عاشقان را به بزمِ مَحویَّت جلوه‌ی نیک و بد، فراموش است

503 جز بر این نکته گوش نگذارد هرکه امروز، صاحبِ هوش است

504 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما همان اضافت اوست

505 بیدلانی که محرمِ اویند شش جهت ناظرند و یک‌سویند

506 گر بهارند در همان چمنند ور غبارند، هم در آن کویند

507 بی‌غم و شادیِ وجود و عدم از جنون‌زارِ شوق می‌رویند

508 کَرَم از ذاتشان به خود بالد بس‌که دریادلانِ حق‌جویند

509 عدل نازَد به سازِ طینتشان بس‌که سنجیدگی ترازویند

510 بی‌نفس چون خیال می‌بالند بی‌قدم چون غبار می‌پویند

511 در زمین‌گیریِ طریق سجود همچو تسلیم، سخت‌بازویند

512 دوست دارند چشمِ گریان را بیشتر سروِ این لبِ جویند

513 عجزشان بس‌که توأمِ ناز است عرش‌خوانانِ لوح زانویند

514 هرچه هرجا به جلوه می‌آید عرضِ سامانِ شوخیِ اویند

515 یعنی آثارِ آفرینش را یک قلم پشت و روی و پهلویند

516 زین تماشاگهِ ظهور فریب چون تغافل کنند ابرویند

517 دلبری تا به یادشان گذرد هر سرِ مو کمندِ گیسویند

518 گردشِ رنگشان جهان‌آراست در کفِ صنع، خامه‌ی مویند

519 زین بقا جز فنا نمی‌خواهند زین چمن جز خزان نمی‌جویند

520 از عرق‌ریزیِ حیایِ ظهور روزکی چند، رنگ می‌شویند

521 چشم تا باز کرده‌ای رنگند مژه تا برهم آوری بویند

522 به ادایی رمیده‌اند از خویش که برون از خیالِ آهویند

523 از کجایند این پری‌صفتان؟ از جهانِ حقیقتِ هویند!

524 همه را دیده‌اند و می‌بینند همه را گفته‌اند و می‌گویند

525 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

526 گر حدوث است ور قِدَم ماییم بی‌کم و کیف، کیف و کم ماییم

527 فرصتِ عشرتیم و نعمتِ وصل آنچه گویند مغتنم، ماییم

528 محفلِ اعتبارِ امکان را گر نشاط است و گر الم ماییم

529 گر دل آسود، راحت از ما داشت ور طبیعت رَمید، رم ماییم

530 خاک، پهن است لیک ما فرشیم چرخ دارد خمی و خم ماییم

531 سازِ آفاق، جمله خاموشی‌ست این‌قدَر شورِ زیر و بم ماییم

532 غیب عرضِ شهادت است اینجا هستیِ ظاهر از عدم ماییم

533 گردشِ رنگ، پُر به سامان است هرکه از خود رَوَد، قَدَم ماییم

534 گر نفس پر زنَد، تپش از ماست ور دلی خون شود، ستم ماییم

535 بحرِ امکانِ انفعال ظهور عرقی کرده است و نم ماییم

536 سرنوشتِ رموزِ هردو جهان گر کسی می‌کند رقم ماییم

537 لوحِ دل را که ما و من رقم است ای ز ما بی‌خبر! قلم ماییم

538 به خمارِ خیالِ دور مرو جامِ معنی، دل است و جم ماییم

539 مدعا عیش و، عیش، غیری نیست احتراز از غم است و غم ماییم

540 صلح کرده است زندگی به فنا تا به حکم یقین، حکم ماییم

541 ابر تحقیق فیض می‌بارد عالمی سایل و، کرم ماییم

542 عشق اگر پایی و سری دارد به سراپای خود قسم ماییم

543 عقل و حس، چشم و گوش، جان و جسد همه عشق است، متّهم ماییم

544 جمعِ ما فرد و فردِ ما جمع است هرکجا بشنوی منم، ماییم

545 گرچه وهم و گمان بیانی ماست صاحب این کلام هم ماییم

546 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

547 کس چه گوید در این طلسمِ خیال که تحیر گرفته راهِ مقال

548 راز، بی‌پرده و بیان، معذور حسن، شوخ و زبانِ آیِنه لال

549 ای تراشیده نسبتِ مظهر دورِ عینیتت نماند، بنال!

550 آینه گر همه حضور شود ننماید ز شخص، جز تمثال

551 اعتبارات، سخت راهزن است نخل را دانه گشتن است محال

552 محوِ پروازی و نمی‌دانی کآشیان نیست جز شکستنِ بال

553 در طریقی که خضر، تسلیم است فکرِ کوشش خطاست، جهد، وبال

554 تا خیالِ تو دامِ صیادی‌ست هم در اندیشه جسته است غزال

555 تا تو بر علمِ خود گمان داری خامشی نیز هرزه است چو فال

556 گفت‌وگو نیست، شرح خجلت توست خواه تفصیل گیر و خواه اجمال

557 گر بگویی ز خود، چه خواهی گفت؟ ور ز حق، فهمِ حق که‌راست مجال؟

558 پس سخن، غیرِ هرزه‌نالی نیست لب فروبند از این جواب و سؤال

559 شعله‌سان کاروانِ دعوی را آتش افتاده است در دنبال

560 اول اثباتِ هستیِ خود کن بعد از آن بر خیالِ خویش ببال

561 آنکه نَفیَش دلیلِ اثبات است چه نماید توهّمِ افعال

562 ابلهی در تصوّرِ آتش می‌زد از بیخودی پُفی به زگال

563 عاقلی گفت: اگر شعور این است می‌توان سوخت عالمی به خیال!

564 مقصد آن است کز اراده‌ی پوچ نبری زحمتِ حصولِ کمال

565 معرفت، جاهلی‌ست، عبرت گیر! آگهی، غفلت است، چشم بمال!

566 با همه خامشی و گویایی به از این فکر نیست در همه حال

567 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

568 شب ز ما و منِ خواص و عوام گرمی‌ئی داشت مجلسِ اوهام

569 شمع، یکسر دماغ‌سوزی‌ها بادها، یک قلم تصوّرِ خام

570 زاهد از گفت‌وگوی باغِ بهشت داغِ گل‌چینیِ خلود و دوام

571 واعظ از ذکر توبه‌کاری‌ها به بد و نیک انفعال پیام

572 قاضی و مبحث طلاق و نکاح مفتی و دقّت حلال و حرام

573 حرف شاهان: «کلاه و تخت و حشم» ذکر درویش: «دلق و آب و طعام»

574 شغلِ عالِم به روی هم جستن درس فاضل به یکدگر الزام

575 آن یکی قائلِ عقول و نفوس و آن دگر محوِ عنصر و اجرام

576 کافر و غلغلِ بت و ناقوس مؤمن و شهرتِ صلات و صیام

577 شیخ و عمّامه و محاسن و بس که: «بزرگی‌ست در همین اندام»

578 هوشیار و خروشِ صد تدبیر مست و خمیازه‌ای و حسرتِ جام

579 طفل و عشرت‌نواییِ آغاز پیر و کلفت بیانیِ انجام

580 شیشه‌ی حسن و غلغلِ میِ ناز جامِ عشق و، شکستِ دل، پیغام

581 هریک القصه در جهانِ خیال رفته بود از خود و نبودش کام

582 همه مغرورِ خویش و غافل از این که ندارد از این و آن جز نام

583 مشتِ خاکی‌ست پرفشان به هوا خواه پرواز گوی و خواه خرام

584 آن هوا چیست؟ پیچ و تابِ نفس که جهان را کشیده است به دام

585 چون نفس قطع شد، غبار نشست رقصِ وهم و خیال، گشت تمام

586 همه اشکند بر سرِ مژگان جمله طشتند، لیک بر لبِ بام

587 زین همه گفت‌وگویِ هوش گداز حیرت آخر نمود ختم کلام

588 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

589 ای همه جسم، اندکی جان باش سخت افسرده‌ای پَرافشان باش

590 حرفِ درد، آشیانِ موزونی‌ست ناله شو، ذکرِ عندلیبان باش

591 گو به فریادِ ما کسی نرسد زندگی بی‌کسی‌ست، نالان باش

592 دعویِ عشق کرده‌ای! خون شو گنج، بی‌رنج نیست، ویران باش

593 بی‌فنا، سیرِ عیش نتوان کرد در خود آتش زن و چراغان باش

594 نیستی، ختمِ نشئه‌ی هستی‌ست هرچه باشی، به خاک، یکسان باش

595 هرزه‌تازِ نگاه، نتوان زیست گر توان چشم گشت، حیران باش

596 شهرتت بادِ آفتی دارد گر چراغی، به زیرِ دامان باش

597 هردوعالم تویی چو نیست شوی؛ ای همه آشکار! پنهان باش

598 نوبهارت حضورِ بی‌رنگی‌ست رنگ‌ها بشکن و گلستان باش

599 معنیِ مشربِ فنا دریاب حیرتِ کافر و مسلمان باش

600 رشته‌ی سازِ شوق، بی‌گره است ناله‌ای فارغ از نیستان باش

601 عجزِ ظاهر، شکوهِ باطنِ توست در دلِ مور، خود سلیمان باش

602 تو دلی جمع کن به ضبطِ نفس گو غبارِ جهان پریشان باش

603 غنچه‌ها جامه می‌درند امروز کای ز دل بی‌خبر! گریبان باش

604 کسوتِ شرم، غیرِ هستی نیست چشمی از خود بپوش، عریان باش

605 همه تحصیل حاصل است اینجا طالب آنچه یافت نتوان باش

606 شرم ‌دار از گران‌بهاییِ خویش هرقَدَر می‌خرند، ارزان باش

607 ذاتی ای بی‌خبر! صفات کجاست؟ موج و کف گفت‌وگوست، عَمان باش

608 تا بهارت غمِ خزان نکشد این‌قدَر یادگیر و نازان باش

609 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

610 غیب، چشمِ تأملی وا کرد اعتبارِ شهود، انشا کرد

611 یعنی از بهرِ عرصه‌ی اسرار جنبشی در خیال پیدا کرد

612 بس‌که بی‌تاب شد تپیدنِ شوق قطره خونی به دل مهیا کرد

613 خون ز بی‌طاقتی به جوش آمد تا به حدّی که سازِ اعضا کرد

614 دست و پا و زبان و دیده و گوش دستگاهِ ظهور اسما کرد

615 آب و رنگِ مراتبِ قدرت آنچه در کار داشت یکجا کرد

616 تا کمالِ قِدَم عیان گردد این‌قدَر جلوه هم در اخفا کرد

617 صورتی بست در مشیمه‌ی راز ناگهانش به ظاهر ایما کرد

618 لفظ گل کرد معنیِ نیرنگ شوخیِ جلوه این تقاضا کرد

619 گلی آمد برون به نیرنگی که جهانش چمن تماشا کرد

620 آن گلِ نازِ عندلیب‌آهنگ طرفه منقارِ حیرتی وا کرد _

621 کز نزاکت به عاجزی پرداخت آدمی نام این معمّا کرد

622 شخصِ خاموشِ بی‌من و ما را به زبانی که خواست، گویا کرد

623 روزگاری به ناتوانی ساخت مدتی با غرور سودا کرد

624 طفلی و پیری و شباب، نمود شخصِ موهوم را مسمّا کرد

625 هرکجا از مجاز خواند سبق نام احساس جلوه اشیا کرد

626 از حقیقت اگر بیان فرمود حرفِ سیمرغ و ذکرِ عنقا کرد

627 گاه از ناز یعنی از خود گفت گاه با عجز نسبتِ ما کرد

628 عجز، کیفیتِ صفات آمد ناز، اسرارِ ذات، املا کرد

629 ما و من خواند و رنگ‌ها گرداند رفت و این معنی آشکارا کرد

630 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

631 ای غبارت گذشته از پروین! چند باشی غبار روی زمین؟

632 آفتابی! به رفعِ ظلمت کوش آسمانی! به زیرِ پا منشین

633 نقدِ عشقی! مرو به بیعِ هوس نورِ هوشی! بساطِ وهم مچین

634 پای‌بندِ طلسمِ خاک مباش که نفس نیست آن‌قدَر سنگین

635 دشتِ امکان ز پرتواَت ایمن باغِ دهر از گلِ تو خلدِ برین

636 چشمِ عشق از تجلی‌ات روشن کامِ حسن از تبسّمت شکرین

637 تابعِ عشرتِ تو شام و سحر مدّتِ جلوه‌ات شهور و سنین

638 روز و شب آسمانِ عالی‌قدر به هوای تو در طوافِ زمین

639 پرتوِ آفتابِ عالم‌تاب سوده در پایِ سایه‌ی تو جبین

640 زندگی با توجّه‌ات توأم نیستی از تغافلت گلچین

641 شرحِ افکارِ تو نقوشِ کمال متنِ اِقرارِ تو علومِ یقین

642 لطفِ تو مایه‌ی بهارِ کَرَم خلقت‌آیینه‌ی حقیقتِ دین!

643 بهرِ تحقیقِ مصحفِ قَدرَت هم وجودِ تو آیتی‌ست مبین

644 هرچه دارد زمانه از کج و راست هست از بازی‌ات رخ و فرزین

645 حاصلِ مدعایِ راز تویی ای دعاهایِ خلق را آمین

646 حرفی از درسِ عشق می‌گویم نتوان یافت معنیئی به از این

647 تک و پو داشت کاف و نون که هنوز نگرفته تَرَنگِ او تسکین

648 چون شدی محرم این حقیقت را پس چه ما و چه من چه آن و چه این

649 بی‌سخن هرچه هست مکشوف است نکشد هوش، منّتِ تلقین

650 گوش اگر ساز کرده‌ای بشنو چشم اگر باز گشته است ببین

651 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

652 سِیرِ جیبی! که انجمن این است غنچه باید شدن! چمن این است

653 حیرت، آیینه‌دارِ جلوه‌ی توست شمعِ تحقیقی و لگن این است

654 جسم شد جانِ پاک، در نظرت اثرِ سِحرِ وهم و ظن این است

655 نیست یک مویَت از تمیز، تُهی جان کدام است اگر بدن این است؟

656 می‌خَلَد شوخی‌ات به دیده‌ی خویش رنگِ تحقیق را شکن این است

657 در لطافت، حریرکاری‌هاست به کثافت مَتَن، خشن این است

658 ای نفس‌مایه! بی‌حساب ممتاز ریسمان‌بازی و رسن این است

659 بایدت رفت چون سَحَر بر باد ختمِ کارِ نفس‌زدن این است

660 زندگانی و ذوقِ آسودن باعثِ کلفت و محن این است

661 کاروان ناله دارد از منزل که: «به راهیم» و راهزن این است!!!

662 غنچه دارد زبانِ اسراری گر سخن واکشی دهن این است

663 خاک می‌گوید ای غریب خیال! به کجا می‌روی؟ وطن این است

664 خطِ پرگار، جاده است اینجا رفته می‌گوید آمدن این است

665 انجمن سخت غافل است از خویش شمع را داغِ سوختن این است

666 خاک گرد و بهارِ جان دریاب سِیرِ نسرین و نسترن این است

667 چشمی از خویش بایدت پوشید کشته‌ی وهمی و کفن این است

668 باده شد تاک و نشئه‌ها دریافت رنگِ مینای خون شدن این است

669 سایه را فکرِ آفتاب خطاست گم شو از خویش، یافتن این است

670 عالمی داغِ خامشی گردید گلِ نیرنگِ ما و من این است

671 بی‌نفس بایدت نفس پرداخت ای خموشی سخن! سخن این است

672 که: «جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست»

673 ای دلت منظرِ تجلّیِ شاه دیده‌ات مرکزِ عروجِ نگاه

674 ذرّه‌ی مهرِ معنی‌ات خورشید پرتویی از جبینِ رازِ تو ماه

675 در تماشایِ جلوه‌ات شب و روز چرخ یک چشم از این سفید و سیاه

676 باطنت، عشق را هجوم‌آباد ظاهرت، حسن را تماشاگاه

677 از تو جوشید معنیِ کونین همچو تحقیق، از دلِ آگاه

678 اهتزازِ دلت کند اقرار که کشد خنده از لبت دو گواه

679 درد در پرده می‌کند انشا ذوقِ گل‌ کردنت به کسوتِ آه

680 عرقی کز جبینت آرَد شرم هم تو داری در انفعال شناه

681 گه خطایت غبارِ کلفتِ دل گه صوابت دلیلِ شکراللّه‌

682 جرم آن معنیئی که نپسندی نیکی‌ات آن حقیقتِ دلخواه

683 ای معمّایِ هردو عالم نام همه رازی ولی به این افواه

684 کثرتی را که در نظر داری نیست جز شوخیِ غبارِ نگاه

685 قدم از خویش نانهاده برون هست در خانه عالمی گمراه

686 عجز مَشمُر شکستِ کارِ جهان بی‌نیازی شکسته است کلاه

687 غیر، موجود نیست، غفلتِ توست گر تو غافل شوی که‌راست گناه؟

688 ای همه جست‌وجو! به منزلِ خویش نرسیدی و روز شد بیگاه

689 من هم از گفت‌وگویِ امکانی مدتی چون تو داشتم اکراه

690 ناله، یک ‌عقده خامشی می‌خواست تا شود رشته‌ی تپش کوتاه

691 از دبستانِ غلغلِ آفاق برده بودم به جِیبِ خویش پناه

692 آخر از صفحه‌ی یقین خواندم معنیِ لااله الّااللّه‌:

693 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

694 بیدلا! گر تو صاحبِ رایی فهم کن تا چه رنگ پیدایی

695 از عناصر بنایِ ظاهرِ توست گرچه تو پاک‌تر از این‌هایی

696 لیک، هست اختلاط را اثری که محال است از آن شکیبایی

697 گاه چون خاکِ تیره‌ای مجهول گاه چون شعله فطرت‌آرایی

698 گاه چون آب در کمندِ خودی گاه چون باد بی‌سر و پایی

699 گاه مکروهی و گهی مطبوع مصدرِ کارِ زشت و زیبایی

700 گاه محکومِ طبعِ خویشتنی گاه برعکس کارفرمایی

701 گاه مظروف و گاه ظرفِ خیال گاه صهبا و گاه مینایی

702 گاه از امروز نیز بی‌خبری گاه حیرانِ فکرِ فردایی

703 بی‌نیازی‌ست این، نه صورتِ عجز که به صد رنگ جلوه پیرایی

704 گر سمیع است و گر بصیر تویی هم تو دانا و هم تو بینایی

705 از تو سر زد صنایعِ آفاق فی‌الحقیقت اگرچه تنهایی

706 صنعتت بی‌نهایت افتاده‌ست تا چه عالم ز خود بیارایی

707 چشمی از خود بپوش همچو حباب تا شود جلوه‌گر که دریایی

708 یعنی از وهم این و آن بگذر ای سزاوارِ آن‌چه می‌شایی

709 «مَن عَرَف نفسهُ» دلیلت بس تا بدانی که ذاتِ یکتایی

710 خویش را گر شناختی یک چند سر برآور ز جیبِ شیدایی

711 که محال است جز به سعیِ جنون رفعِ وهمِ صفات و اسمایی

712 پس خموشی گزین و فارغ باش که همین است حدِّ دانایی

713 شوخیِ ما و من ز غفلت توست با که می‌سنجی این من و مایی؟

714 که جهان نیست جز تجلّیِ دوست این من و ما، همان اضافَتِ اوست

عکس نوشته
کامنت
comment