اب تو نقل حیاتم به کام جان از کمال خجندی غزل 238

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت

1 اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت به خنده نمکین شور در جهان انداخت

2 گرفت روی زمین را به غمزهای آنگاه کمند زلف سوی ماه آسمان انداخت

3 چو دل برفت در آن زلف، غمزه زد تیرش ز ساحریست به شب تیر پر نشان انداخت

4 به پسته دهنت جز سخن نمی گنجد شکر به مغلطه خود را در آن میان انداخت

5 و چرا ز خوان جمالت نصیب من نرسید خط تو کاین همه سبزی بروی خوان انداخت

6 بوقت بوس برد خجلت از گرانی خوبش سری که سابه بر آن خاک آستان انداخت

7 کمال بر قدمت سر چگونه اندازد ز دور هم نظری چون نمی توان انداخت

عکس نوشته
کامنت
comment