-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سر خویشتن
2 هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از رنگ رعونت صاف بود
3 گفت شاه دین سلیمان از نخست گر چه بر من ختم ملک آمد درست
4 در نیاید روز و شب کس از درم تا من از اول به دستش ننگرم
5 کو چه تحفه بهر من آرد به کف کش فزاید پیش من عز و شرف
6 بعد ازان بلقیس از سر نهفت زد دم و از حال خویش این نکته گفت
7 کز جهان بر من جوانی نگذرد کاندر او چشمم به حسرت ننگرد
8 در دلم ناید که ای کاش این جوان بودیم دمساز جان ناتوان
9 این بود حال زنان نیک خوی از زن بدخو نشاید گفت و گو
10 خواجه فردوسی که دانی بخردش بر زن نیک است نفرین بدش
11 کی زن بدگونه نیک آیین بود پیش نیکان در خور نفرین بود