بود بلقیس و سلیمان را سخن از جامی هفت اورنگ 28

بود بلقیس و سلیمان را سخن

1 بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سر خویشتن

2 هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از رنگ رعونت صاف بود

3 گفت شاه دین سلیمان از نخست گر چه بر من ختم ملک آمد درست

4 در نیاید روز و شب کس از درم تا من از اول به دستش ننگرم

5 کو چه تحفه بهر من آرد به کف کش فزاید پیش من عز و شرف

6 بعد ازان بلقیس از سر نهفت زد دم و از حال خویش این نکته گفت

7 کز جهان بر من جوانی نگذرد کاندر او چشمم به حسرت ننگرد

8 در دلم ناید که ای کاش این جوان بودیم دمساز جان ناتوان

9 این بود حال زنان نیک خوی از زن بدخو نشاید گفت و گو

10 خواجه فردوسی که دانی بخردش بر زن نیک است نفرین بدش

11 کی زن بدگونه نیک آیین بود پیش نیکان در خور نفرین بود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر