-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود مسافر یکی اندر به راه توشه کم و راه فزون بیپناه
2 سی حُضر داشت شتاب از سفر ایمن و وارسته زخفو و خطر
3 نه نگهش جانب طی طریق نی بلدی تا شود او را رفیق
4 تا به بیابان ز قضا شد دچار در کف دزدان برون از شمار
5 هر چه که بودش زر و سیم و لباس پای کش و توسه و نقد و اساس
6 داد بدان راهزنان رایگان تا ببرد سالم از آن ورطه جان
7 فارغ از آن سو چه شد اندیشهاش بخت کشانید به یک بیشهاش
8 خیل و حوش از همه سو تاختند از پی آن طعمه طمع آختند
9 گرگ و گراز آمد و شیر و پلنگ تیز به خونش همه دندان و چنگ
10 گشته بدان مرد ز هر سو دلیر گرگ ز دندان و به چنگال شیر
11 مرد مسافر ز همه بیخبر نی خبر از پای بدش نی ز سر
12 غصه جان برده ر سر هوش او زخم بدن گشته فراموش او
13 عاقبت الامر به رنج فزون برد از آن مهلکه هم جان برون
14 خسته و رنجو برنج و محن نیمه جان برد به سوی وطن
15 دیده چه از زحمت ره باز کرد زخم بدن سرکشی آغاز کرد
16 دیده چو برپا و سر خویشتن غرقه به خون یافت تمام بدن
17 عائده و فائده و نقد و سود تحفه و سوغات ز بود و نبود
18 رفته و عریان تن گریان ز درد داغ به دل پای به گل آه سرد
19 نیک مثالی است همین داستان سر به سر از حالت اهل جهان
20 جای چه در دار بنا میکند ترک ره دین هدا میکند
21 عقل که در ملک بدن کدخداست راه روان به خدا رهنما است
22 کس نکند گوش به گفتار او یک نفس از نفس نگیرند رو
23 فیالمثل از خضر گریزان شوند بارکش غول بیابان شوند
24 مانده عزاریلبره در کمین منتظر بردن کالای دین
25 حرص زر و مال شود پیشرو طول امل جلوه کند نو به نو
26 لهو و لعب طرح نفاق افکند دل ز حجازت به عراق افکند
27 دیو طمع با تو محبت کند گرم دمادم به تو الفت کند
28 شهوت بیدادگر آید به بیش تا بردت از ره آئین و کیش
29 کبر در آویخته بر دامنت عجب کمندی شده در گردنت
30 بسته دو صد سد زالوف و کرور در ره تو لشگر فخر و غرور
31 جور و جفا ناظر و منظور تو ظلم و ستم آمده دستور تو
32 شیر شرارت کندت تیز چنگ تا که شوی چیره به میدان جنگ
33 حب جهان دست درازی کند با تو به وجد آمده بازی کند
34 از ره وسواس ر راهت برد وز گذر جاه به چاهت برد
35 بخل تو را سینه به جوش آورد همچو حسد تا به خروش آورد
36 صبر چو دید آن سپه بیشمار میکند از جنگ به یک سو فرار
37 یک و تنها چو شدی در مصاف تیغ تلاش تو رود در غلاف
38 این همه دشمن که تو را بود دوست زنده درآند برونت ز پوست
39 جمله درآیند به فرمان تو در طمع گوهر ایمان تو
40 لشکر طغیان چو گرفتند زور تن شود از کسوت توفیق دور
41 کز طرف پیشه ملک فنا گرگ اجل راست شود از قفا
42 کرد به حسرت چو تنت چاک چاک میکندت طعمه موران خاک
43 جای تو چون خوابگه گور شد شمع امیدت ز اجل کور شد
44 دیده عبرت سوی خود وا کنی عاقبت خویش تماشا کنی
45 (صامت) اگر جانب خود بنگری خود ز همه اهل هوس بدتری
46 بهر نصیحت همه تن گوش باش دم ز سخن در کشو خاموش باش