- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
وهُوَ زبدة الفصحاء المعاصرین آقا سید حسین. سیدی عزیز القدر و عالمی متشرح الصدر از اهل اصفهان بهشت نشان بود و مراتب علمی را در خدمت علمای معاصرین اکتساب نمود. از آغاز شباب پا در دایرهٔ اهل سخن نهاد وبدین واسطه به دربار خلافت مدار شاهنشاه صاحبقران و دارای معدلت نشان مغفور شتافت و به سبب اجتهاد در فنون شاعری مجتهد الشعرا لقب یافت. به تشریف و منشور سلطانی سرافراز شد. سالها در آن درگاه عرش اشتباه داد سخن داد و قفل بیان از درِ گنجینهٔ زبان گشاد. قصاید فصیحه و غزلیات ملیحه از مخزن خاطر شریف بیرون آورد و مشمول عنایات بی غایات خسروانه گردید و هم در عهد شباب در سنهٔ ۱۲۲۵ به روضهٔ رضوان خرامید. غرض، سیدی عالی گهر و شاعری ستوده سیر. به حسن خلق و حسن صورت محبوب القلوب خواص و عوام بود و در طرز سخن فنی مرغوب تتبع نمود. قصایدش مطبوع اهل آفاق وغزلیاتش نقل مجلس عشاق. پنج هزار بیت دیوان دارد. مثنوی به سیاق تحفة العراقین و املح از آن فرموده است. از اوست: ,
2 خارج ز هرچه آن بجز او لیک از آن پدید داخل به هر چه آن بجز او لیک از آن جدا
3 آنجا که بزم جلوهٔ او هرچه آن صور آنجا که صوت هستی او هرچه آن صدا
4 آنجا که شکر او همه دم عجز را وجود آنجا که وصف او همه دم نطق را فنا
5 دل پرورید و از پی آن درد آفرید حسن آفرید و از پی آن عشق مرحبا
6 کس را چه جای شکوه کز آغاز داده است زین عشق دردپرور و زان درد بی دوا
7 بی طاقتی به عاشق و آسودگی به غیر فرزانگی به ناصح و دیوانگی به ما
8 بس نقطههای خال و همه دانهٔ فریب بس دامهای زلف و همه حلقهٔ بلا
9 ار خط این نمود و ترا کرد ناشکیب بر روی آن گشود ترا کرد مبتلا
10 بر درگهش امینی سرخیل قدسیان از حضرتش رسولی سردار انبیا
11 پیرایهٔ کرامت و آرایش ادب شیرازهٔ سعادت و مجموعهٔ حیا
12 هم حرف اول از ورق فیض لم یزل هم نقش آخر از قلم صنع کبریا
13 دین آشکار کرد به تأیید جبرئیل شرع استوار کرد به نیروی مرتضی
14 آن قائل سَلُونی و گویای لَوکُشِف آن خاصهٔ یداللّه و مخصوص اِنّما
15 من معتقد به قولش و او خوانده خویش را رزّاق آفرینش و خلاق ماسوا
16 بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
17 من ندانم که به دستان روم از ره به عبث آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را
18 نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری نه در غم امروزی و نه در غم فردا
19 زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
20 چو ره درست روی گو بمان که گم شدگان چه سود ازین که چنین میروند چابک و چست
21 شکوهام از بخت نافرجام نیست هر که را عشق است او را کام نیست
22 طی نشد این راه و افتادم ز پای وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
23 گر برآید بانگ بدنامی ز خلق نیک نام آن کس که او را نام نیست
24 گر بیاشامند خون او رواست هر که او در عشق خون آشام نیست
25 عالم ترا و ما همه بی خانمان و نیست غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
26 گر با درون شاه و اگر با دل گدا در هرچه باز جستم و جویم هوای تست
27 جز جان ندادهایم که گویم برای کیست کاری نکردهایم که گویم برای تست
28 هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند قافلهٔ عشق را قافله سالار نیست
29 مقیمان حرم را حلقه بر دست من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
30 شدم از کعبه در بتخانه کز دوست پرستش را بتی بر یاد او هست
31 نه در بالا نه در پست است و جمعی به جستجویش از بالا و از پست
32 به صحرا مرغ و در دریا مرا دام به دریا حوت و در صحرا مرا شست
33 ز سرّ عشق خبر نیست پیر کنعان را که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است
34 زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت
35 جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست
36 از حقیقت هیچ کس آگه نشد هر کسی حرفی ز جایی میزند
37 ما و آن وادی که از گم گشتگی هر طرف خضری صدایی میزند
38 تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید کشته در خون دست و پایی میزند
39 تا چه پیش آید که در کوی توام هرکه میبیند قفایی میزند
40 خرم آن کشور که سلطانی در او بوسه بر دست گدایی میزند
41 تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید
42 بگرد هم پی درمان هم لیک چه تدبیر آید از دیوانهای چند
43 فزاید کاش آن آهی که هر شب ازو روشن شود کاشانهای چند
44 نیاساید دلی یارب کزان هست همه شب یارب اندرخانهای چند
45 جهان بی دانه صید او چه میکرد اگر در دام بودش دانهای چند
46 فغان ما ز هشیاریست مجمر دریغ ازنالهٔ مستانهای چند
47 باز از پی خرابی ما از چه میرسد سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید
48 نه گرفتار بود هر که فغانی دارد نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
49 راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
50 شدم انگشت نما در همهٔ شهر مگر هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد
51 هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند کس نمیپرسد که ما را از چه بسمل کردهاند
52 عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی گرمن آن دیوانهام دیوانه عاقل کردهاند
53 تا چیست ندانم که در این قافله هرکس از پای درافتد ز همه پیشتر آید
54 از خاکِ پای دوست مگر آفریدهاند کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیدهاند
55 دامن مگیرشان به ملامت که دادهاند از دست دامنی که گریبان دریدهاند
56 زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی خندد به آن کسان که به منزل رسیدهاند
57 انکارشان کنند و ندانند کاین گروه گویند آنچه از لب جانان شنیدهاند
58 بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست بر این مبین که خاک ره و خار دیدهاند
59 عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود
60 زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد
61 عشق را چاره محال است و ندانم که چرا بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند
62 نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود
63 بی سروپایی ما بین که گدایان ما را مینمایند به مردم که چه بی پا و سرند
64 نبودی حاصل عقل ار جنون گشت چرا دیوانه هرجا عاقلی بود
65 برآن سرچشمه آخر جان سپردیم که میگفتند جان بخشد زلالش
66 خرد بندی است محکم لیک گاهی توان با ناتوانیها شکستش
67 همه آتشم چه ترسم که سرِ عذاب داری همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
68 ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
69 من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم
70 پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی آوردهام که پیش خدنگش سپر کنم
71 غمش به ملک جهان خواجه میخرد زمن اما غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم
72 نفس را دام هوا داده پی صید جهان شاهبازی به شکار مگسی داشتهایم
73 جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز خویشتن را از پی موجِ سراب افکندهایم
74 ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
75 میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم
76 به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
77 در که گریزم که ز دستت نهم روی به هر سو بود آن سوی تو
78 بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است آن را که زنده کرده و آن را که کشتهای
79 از هیچ دیده نیست که خوابی نبردهای در هیچ سینه نیست که تابی نهشتهای
80 دلم جای غم او شد که میگفت نمیگنجد محیطی در حبابی
81 باتوام لیک از تو بی خبرم چون در آیینهٔ چشم بی بصری
82 باز از همه به حدیث عشق است صد بار اگر شنیده باشی
83 ای سوز درون سینه ریشان سوزان ز تو سینههای ایشان
84 دامن زن آتشِ دلِ ریش آتشکده ساز منزل خویش
85 ساز از تو به هرکجا که سوزی است شام از تو به هر کجا که روزی است
86 یک آتشی و چو نیک تابی افتاده به هر تن از تو تابی
87 حرفی است مگر میان جمع است کاتش همه در زبان شمع است
88 سوزی به حدیث این نهادی کاتش ز زبان آن گشادی
89 صد جان ز من و ز تو شراری خشم ملکی و خوی یاری
90 خود یاری و یار آتشین خوی جایت دل و جای دل به پهلوی
91 گر پهلوی مات دل نشین است بنشین که خویت آتشین است
92 من آتشم و تو آتشین خوی آن به که نشینیام به پهلوی
93 ای پرده نشین نگار غماز آن پرده دل و تو اندران راز
94 فاش از تو به هر دلی که رازی است عجز تو به هر سری که نازی است
95 صد پرده اگر به روی بستی پیداتر از آن شدی که هستی
96 شوخی که به پرده آشکار است با پرده نشینیاش چه کار است
97 در سینهٔ هر که جا گزیدی در کوی ملامتش کشیدی
98 بر خاطر هر که برگذشتی دیوانگیای بر او نوشتی
99 آن را که به روی درگشادی هوشش به برون در نهادی
100 آن را که ز آستانه راندی بیگانهٔ عالمیش خواندی
101 ما خاک درِ توایم ما را از خاک درت مران خدا را
102 من خاک و تو مهر تابناکی گو باش به سایهٔ تو خاکی
103 تو شاهی و من گدای درگاه گاهی به گدا نظر کند شاه
104 تو شاهی و ما ترا گداییم رحمی رحمی که بینواییم
105 تو شاهی و غم بر آستانت یعنی که فغان ز پاسبانت
106 ای خسرو تخت گاه جانها فرماندهٔ کشور روانها
107 در هم شکن سپاه هستی ویران کن ملک خودپرستی
108 انگیخته رخش ناشکیبی افراشته چتر بی نصیبی
109 شمشیر اجل کشیده از تو پیوندِ امل بریده از تو
110 غارتگر ملک عقل و دینی گر عشق نهای چرا چنینی
111 آنجا که زنند بارگاهت عجز است مقیم پیشگاهت
112 هر گه ره کارزار گیری صد ملک به یک سوار گیری
113 آن ملک ولی خراب گشته خاکش به غم و بلا سرشته
114 زان ملک خراب تاج خواهی چند از دل ما خراج خواهی
115 در حکم تو هر ستیزه جویی جز حسن که زیر حکم اویی
116 با آن در آشتیت باز است او را ناز و ترا نیاز است
117 آن نیز ترا نیازمند است این ناز و نیاز تابه چند است
118 آن قوم که محرمان رازند آگاه ازین نیاز و نازند
119 آنان که مقیم پیشگاهند آگاه زسر پادشاهند
120 من خود ز برون دل از درونست دانیم که کار هر دو چون است
121 رحم آر اگر شکایتی رفت بخشای اگر جنایتی رفت
122 مسکینم و از تو این نوایی است رنجورم و از تو این شفایی است
123 میمیرم و از تو این حیاتی است میلغزم و از تو این ثباتی است
124 هریأس که از تو آن مرادی است هربند که از تو آن گشادی است
125 هر نقص که از تو آن کمالی است هر درد که از تو آن زلالی است
126 میسوزم و بر لب از تو آبم مینوشم و زان به سینه تابم
127 ای چشمهٔ زندگی که مردند آن تشنه لبان که از تو خوردند
128 مردند ولیک جاودانی از تو همه راست زندگانی
129 آبی به سبوی و زهر در جام نیشی به درون و نوش در کام
130 از آب که دیده زهر ریزد از نوش که دیده نیش خیزد
131 هر نخل که از تو بارور شد هجرش برگ و غمش ثمر شد
132 هر کشته که یافتی نم از تو شد سوخته خرمن آن دم از تو
133 بر هر گیهی که نشو دادی برقی شدی و در آن فتادی
134 کس آب ندیده آتش انگیز آبی سوزان و آتشی تیز
135 من آن گیهم که از تو رستم آب خود و ز آتش تو جستم
136 زان برق که سوختی جهانی مگذار ازین گیه نشانی
137 حیف است که باده دُرد آمیز خاصه اگر آن بود طرب خیز
138 از خاک چه کم شود غباری برخیزد اگر ز رهگذاری
139 گر زانکه تبه شود حبابی در بحر نیارد اضطرابی
140 هرگز نرسد زیان به باغی کز ساحت آن پرید زاغی
141 با هستی تو وجود من چیست آنجا که فرشته، اهرمن کیست
142 خورشید چو در میان جمع است حاجت نه به روشنی شمع است
143 از کار من این جهان بپرداز کارم به جهان دیگر انداز
144 رویم سوی وادی جنون کن مجنونم ازین جهان برون کن
145 چون راه سوی دیار لیلی است مجنون شدنم در این ره اولیست
146 بیگانه کن آن چنان ز عقلم کاشفته شود جهان ز نقلم
147 آن به که ز عقل دور باشم در غیبت ازین حضور باشم
148 این عقل که رهبر جهان است خضر ره و دزد کاروان است
149 رهبر شودت که عاشقی به پس ره زندت که عاشقی چه
150 لیک آن نه من آن دگر کسانند کز همرهیاش ز واپسانند
151 زین رهبر رهزنم جدا کن در بادیه گمرهم رها کن
152 باشد که یکی ز ره درآید این گمشده را رهی نماید
153 بر درگه دوست راه جویم از هرچه جز او پناه جویم
154 چون حلقه نتابم از درش سر نالم ز برون چو حلقه بر در
155 گویم سخنی به یار دارم باگل سخنی ز خار دارم
156 تا کی غم خود به محرم راز ناگفته همان که گویدت باز
157 آهسته که غیر در کنار است خاموش که خصم پرده دار است
158 تا چند به هر خرابه مجمر سر بر سر خاک و خاک بر سر
159 تا کی غم خود ز دل نهفتن تا کی غم خود به دل نگفتن
160 گویم غم خویش لیک با یار نه غیر و نه پاسبان زهی کار
161 افسانهٔ خود به دوست گویم با مغز حدیث پوست گویم
162 نی نی غلطم چه مغز و چه پوست این هر دو یکی و آن یکی اوست
163 تا چند حدیث موج و دریا تا چند دلیل مور و بیضا
164 از هستی این و آن چه گویی هیچی پی هیچ از چه پویی
165 جز او همه نیستند ور نیست قایم به وجود خود جز او کیست
166 ممتاز نه ذاتش از صفاتش بیرون ز دویی صفات و ذاتش
167 پنهان به حجاب نور خویش است اندر تتق ظهور خویش است
168 هستیش به روی پرده بسته در پردهٔ هستیاش نشسته
169 تا ذره همه خداش دانند تا قطره همه خداش خوانند
170 گر سنگ بود به گفتگویش در خاک بود به جستجویش
171 دریا ز نهیب اوست درموج گردون به هوای اوست در اوج
172 بیم از همه و ازو امید است قفل از همه و ازو کلید است
173 از چشمهٔ او حیات جویی وز گلشن او بهشت بویی
174 هر جا که خطی، نوشتهٔ اوست هر جا که گلی سرشتهٔ اوست
175 میخوان و مگو که بد نوشتند میبین و مگو که بد سرشتند
176 کز خامهٔ قدرت او نبشتش وز پنجهٔ حکمت او سرشتش
177 چون خامه چنان ازو چه خیزد چون پنجه چنین ازو چه ریزد
178 خیزد که بجز تو نیست معبود ریزد که بجز تو نیست موجود
179 یارب به سبوکشان مستم بخشا بر مغبچگان میپرستم بخشا
180 بر این منگر که باده در دست من است بر آنکه دهد به دستم بخشا
181 ای دل همه را نالهٔ جانکاهی هست از ضعف اگر نیست گهی گاهی هست
182 تا چند نشستهای بدان در خاموش گر ناله نمیتوان کشید آهی هست
183 در عشق بتان چاره بجز مردن نیست بی مهر بتان نیز نمیشاید زیست
184 ای وای بر آن دل که در آن سوزی هست ای خاک بر آن سر که در آن شوری نیست