وهُوَ از رضاقلی خان هدایت تذکرهٔ ریاض العارفین 21

رضاقلی خان هدایت

آثار رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

وهُوَ فخرالمتألّهین، خواجه شمس الدین محمد الحافظ بن شیخ کمال الدین شیخ غیاث الدین. آبا و اجدادش از علما...

وهُوَ فخرالمتألّهین، خواجه شمس الدین محمد الحافظ بن شیخ کمال الدین شیخ غیاث الدین. آبا و اجدادش از علما و فضلا بوده‌اند و خود تحصیل مراتب حکمیه پیش مولانا شمس الدین عبداللّه شیرازی که از معاریف فضلاست نموده و ظهورش در زمان دولت آل مظفر بوده. حکیمی است صاحب مایه و عارفی است بلندپایه. از فحول محققین و از اماجد کاملین. صاحب علم الیقین. با شیخ عماد فقیه و شاه نعمة اللّه ماهانی و شیخ علی کلاءِ شیرازی و زین الدین خوافی و شاه داعی اللّه و سید ابوالوفای شیرازی و جمعی کثیر از عرفا و فضلا معاصر بوده. ولی ثابت نیست که نسبت ارادت به کدام کامل درست نموده. اشعار حکمت آثارش چنان در دل هر طایفه نشسته که اکثر فِرَق مختلفه او را هم مسلک خویش دانسته‌اند. وقتی در محفل یکی از عرفا مذکور شد که جامی در نفحات نوشته که حافظ پیری نداشته، فرمود که اگر بی پیر چون حافظ توان شد، کاش مولوی جامی هم پیر نداشتی. بعضی گویند که این بیت خواجه حافظ در جواب بیت سید نورالدین نعمت اللّه ماهانی قُدِّسَ سِرُّه دلالت کند بر اخلاص او به خدمت سید. زیرا که سید نعمت اللّه ولی گفته است: ,

2 ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم هر درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم

و حافظ گوید: ,

4 آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشهٔ چشمی به ماکنند

به هر صورت در جلالت قدر خواجه مجالِ سخن نیست. از سخنانش ظاهر است که مشرب عالی داشته و دیوان معرفت بنیانش در همهٔ آفاق رایت شهرت افراشته. او را جهت جذبه بر سلوک غالب و روش رندی را طالب بوده، چنان که سلطان احمد جلایر مکرر التماس مجالست وی کرده، مقبول نیفتاد و وقتی که امیر تیمور او را ملاقات نمود لباس وی در کمال اندراس بود. مجملاً فرزانه‌ای است یگانه و مدقق و فاضلی است بینا و محقق. وفاتش در سنهٔ ۷۹۱ واقع گردید. مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه ارباب نیاز است. دیوانش ابیات ملحقهٔ بسیار دارد، گویند شاه قاسم انوار اغلب دیوان ایشان را مطالعه می‌فرموده. اگرچه فی الحقیقه همگیِ اشعار دیوان آن جناب عارفانه واقع شده. لیکن بنا بر تنگی حوصلهٔ این کتاب به بعضی از آن قناعت شد: ,

6 به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

7 شبی تاریک و بیم موج، گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

8 کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز شاید که باز بینیم دیدار آشنا را

9 در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را

10 حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ می آلود ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را

11 ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم چون رو به سوی خانهٔ خمار آرد پیر ما

12 عقل‌اگرداند که‌دل‌دربند زلفش چون خوش است عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیر ما

13 گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش خاک روبِ در میخانه کنم مژگان را

14 ترسم آن قوم که بر دردکشان می‌خندند در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را

15 ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم ای بی خبر ز لَذّتِ شربِ مدام ما

16 ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست نانِ حلال شیخ ز آب حرام ما

17 هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما

18 حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمارا

19 با دل آرامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را

20 گر چه بدنامی است نزد عاقلان ما نمی‌خواهیم ننگ ونام را

21 رازِ درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

22 عنقا شکار کس نشود دام باز چین کانجا همیشه باد به دست است دام را

23 به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را

24 شب تار است و رهِ وادی ایمن در پیش آتش طور کجا وعدهٔ دیدار کجاست

25 آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته‌ها هست بسی محرمِ اسرار کجاست

26 هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجایی و ملامتگرِ بیکار کجاست

27 با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل کشت ما را و دم عیسیِ مریم با اوست

28 خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی و آن می که در آنهاست حقیقت نه مجاز است

29 فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد که می حرام ولی بِه ز مال اوقاف است

30 درین چمن گل بی خار کس نچید آری چراغ مصطفوی با شرارِ بولهبی است

31 غلام همت آنم که زیرِ چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

32 یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب از هر کسی که می‌شنوم نامکرر است

33 در راه او شکسته دلی می‌خرند و بس بازار خودفروشی از آن راه دیگر است

34 قلندران طریقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

35 لطیفه‌ایست نهانی که عشق از آن خیزد که نام او نه لب لعل و خط زنگاری است

36 وقت آن شیرین قلندرخوش که دراطوارسیر ذکر تسبیح ملک در حلقهٔ زنار داشت

37 زمانه افسر شاهی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم درین کله دانست

38 مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست

39 در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

40 سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید تبارک اللّه از این فتنه‌ها که در سر ماست

41 دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست

42 طمع خام بین که قصّهٔ فاش از رقیبان نهفتنم هوس است

43 هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

44 مستور و مست جمله چو از یک قبیله‌اند ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست

45 راز درون پرده چه داند، فلک خموش ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

46 زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

47 اگر به زلفِ سیاهِ تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

48 نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملامت علماء هم ز علم بی عملی است

49 تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هر کس به قدر همت اوست

50 گر من آلوده دامنم چه زیان همه عالم گواهِ عصمت اوست

51 آنچه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه کیمیاییست که در صحبتِ درویشان است

52 من آن نی‌ام که دهم نقدِ دل به هر شوخی در خزانه به مهر تو و نشانهٔ تست

53 یارب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست که مغیلان طریقش گل و نسرین منست

54 دیدن روی ترا دیدهٔ جان بین باید این کجا مرتبهٔ چشم جهان بین من است

55 عاشق که شد یار به حالش نظر نکرد ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست

56 در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست هر جا که هست پرتوِ روی حبیب هست

57 مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست

58 راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز اینکه بسپارند چاره نیست

59 فرصت شمر طریقهٔ رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

60 هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

61 زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست هرچه گوید در حق ما جای هیچ اکراه نیست

62 در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

63 این‌چه‌استغناست‌یارب‌وین‌چه قادر حکمت است کاین همه زخم نهان هست و مجالِ آه نیست

64 هرچه هست از قامت ناسازِ بی اندامِ ماست ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست

65 بندهٔ پیر خراباتم که لطفش دایم است ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

66 رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهدکس گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت

67 در این شب سیاهم گم گشت راهِ مقصود از گوشه‌‌ای برون آی ای کوکبِ هدایت

68 این راه را نهایت صورت نمی‌توان بست کش صدهزار منزل بیش است در بدایت

69 شیدا ز آن شدم که نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گری کرد و روببست

70 حافظ هر آنکه عشق نورزید ووصل خواست احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست

71 حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهر کنایتی است که از روزگارِ هجران گفت

72 شرح مجموعهٔ گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

73 به دُرد و صاف ترا حکم نیست دم درکش که هرچه ساقیِ ما ریخت عینِ الطاف است

74 من هم اول که سرِ زلف تو دیدم گفتم که پریشانی این سلسله را آخر نیست

75 گرپیر مغان مرشد من شد چه تفاوت در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

76 معشوقه عیان می‌گذرد بر تو ولیکن اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است

77 ز پادشاه و گدا فارغم بحمداللّه گدایِ خاک در دوست پادشاه من است

78 گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است

79 ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت

80 درویش مکن ناله ز شمشیر احبا کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

81 می‌دمد هر کسش افسونی و معلوم نشد که دلِ نازک او مایل افسانهٔ کیست

82 ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم بر باد گر رود سرِ ما بر هوا رود

83 گنج زر گر نبود کُنجِ قناعت باقی است آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد

84 خوش عروسی است جهان از رهِ صورت لیکن هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد

85 ما و می و زاهدان و تقوی تا یار سرِ کدام دارد

86 می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

87 اگر به بادهٔ رنگین دلم کشد شاید که بویِ خیر ز زهد و ریا نمی‌آید

88 مقیم حلقهٔ ذکر است دل بدان امید که حلقه‌ای ز سرِ زلف یار بگشاید

89 جهانیان همه گر منع من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید

90 نخواهد این چمن از سرو ولاله خالی ماند یکی همی رود و دیگری همی آید

91 به خیر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد بسا شکست که بر افسر شهی آورد

92 منظر دل نیست جایِ صحبت اغیار دیو چو بیرون رود فرشته درآید

93 صالح و طالح متاعِ خویش نمودند تا که ز چشم افتد و که در نظر آید

94 به سرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد که خاکِ میکده کُحلِ بصر توانی کرد

95 گداییِ در میخانه طُرفه اکسیری است گر این عمل بکنی خاکِ زر توانی کرد

96 جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی غبارِ ره بنشان تانظر توانی کرد

97 ثواب روزه و حج قبول آن کس راست که خاکِ میکدهٔ عشق را زیارت کرد

98 درِ میخانه ببستند خدایا مپسند که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند

99 مردم ز اشتیاق و در این پرده راه نیست یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

100 چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود ندانستم که این دریا چه موج بی کران دارد

101 سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

102 پندِ حکیم عین صوابست و محض لطف فرخنده بخت آنکه به سمعِ رضا شنید

103 بس تجربه کردیم درین دیرِ مکافات با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

104 بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه که زیارتگهِ رندان جهان خواهد بود

105 برو ای زاهد خود بین که به چشم من و تو راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

106 گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خونِ جگر شود

107 صد نکته غیر حسن بباید که تاکسی مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

108 مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

109 مرا تو عهدشکن خوانده‌ای و می‌ترسم که با تو روزِ قیامت همین خطاب رود

110 حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز خوشا کسی که درین راه بی حجاب رود

111 با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

112 هر شبنمی در این راه صد بحر بی کران است دردا که این معما شرح و بیان ندارد

113 ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است در حق او کس این گمان ندارد

114 ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف توام گامی چند

115 پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کِش خویش که مگو حالِ دل سوخته با خامی چند

116 زاهد از حلقهٔ رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

117 طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی است ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

118 بپوش دامنِ عفوی به ذلت منِ مست که آبروی شریعت به این قدر نرود

119 خستگان را که طلب باشد و قوت نبود گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

120 گر من از میکده همت طلبم عیب مکن پیر ما گفت که در صومعه همت نبود

121 عجب راهی است راه عشق کانجا کسی سر برکند کش سر نباشد

122 بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علمِ عشق در دفتر نباشد

123 من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه درو دست اهرمن باشد

124 آن شرحِ بی نهایت کز حسن دوست گفتند حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

125 عیبم بپوش زنهار ای خرقهٔ می آلود کاین پیرِ پاک دامن بهر زیارت آمد

126 آنچه سعی است من اندر طلبت خواهم کرد این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

127 در کارخانهٔ عشق از کفر ناگزیر است آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد

128 عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند ولی عشق داند که درین دایره سرگردانند

129 لاف عشق و گله از یار، زهی لافِ دروغ عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند

130 گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان بعد ازین خرقهٔ صوفی به گرو نستانند

131 بگشای تربتم را بعد ازوفات و بنگر کز آتشِ درونم دود از کفن درآید

132 ساقیا جام می ام ده که نگارندهٔ غیب نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد

133 آنکه بر نقش زد این دایرهٔ مینایی کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

134 نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود آنچه با خرقهٔ صوفی میِ انگوری کرد

135 دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند پنهان خورید باده که تکفیر می‌کنند

136 گویند رازِ عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتی است که تقریر می‌کنند

137 ما از برونِ پرده گرفتار صد فریب تا خود درون پرده چه تصویر می‌کنند

138 جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

139 قومی به جد و جهد نهادند وصلِ دوست قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

140 بی خود از شعشعهٔ پرتوِ ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند

141 آسمان بار امانت نتوانست کشید آسمان بار امانت نتوانست کشید

142 ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم چون رهِ آدم خاکی به یکی دانه زدند

143 جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند

144 آتش آن نیست که از شعلهٔ آن خندد شمع آتش آنست که در خرمن پروانه زدند

145 یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود

146 گرچه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

147 چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دو ساله بود

148 عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان نرگس جادوی تو بود

149 منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکنِ طرّهٔ گیسویِ تو بود

150 زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد

151 نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار خودپسندی جانِ من برهانِ نادانی بود

152 به خط و خال گدایان مده خزانهٔ دل به دست شاه وشی ده که محترم دارد

153 ز سرّ غیب کس آگاه نیست قصه مخوان کدام محرمِ دل ره درین حرم دارد

154 نه هر درختِ تحمل کند جفایِ خزان غلام همّتِ سروم که این قدم دارد

155 شب تیره چون سرآرم ره پیچ پیچ زلفت مگر آنکه شمعِ رویت به رَهَم چراغ دارد

156 بس آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود غلط کردم که یک موجش به صد گوهرنمی‌ارزد

157 ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند کسی که خدمت جام جهان نما بکند

158 طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

159 در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

160 جلوه‌ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت عین آتش شد ازین غیرت و برآدم زد

161 عقل می‌خواست کزین شعله چراغ افروزد برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد

162 مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

163 رطلِ گرانم ده ای مرید خرابات شادیِ شیخی که خانقاه ندارد

164 گوشهٔ ابروی تست منزلِ جانم خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد

165 گو برو و آستین به خون جگر شوی هرکه در این آستانه راه ندارد

166 چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را کسی مقیمِ حریمِ حرم نخواهد شد

167 در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی جام میِ مغانه هم با مغان توان زد

168 به کوی عشق منه بی دلیلِ راه قدم که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید

169 مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آنکه محنتی نکشید

170 در این خیال به سر شد دریغ عمر عزیز بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمی‌آید

171 سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

172 گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود طلب از گم شدگان لبِ دریا می‌کرد

173 فیضِ روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد

174 ای خوشا حالت آن مست که درپایِ حریف سر و دستار نداند که کدام اندازد

175 پیر یکرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود

176 سرِّ سودای تو اندر سرِما می‌گردد تو ببین در سرِ شوریده چه‌ها می‌گردد

177 هرکه دل در خَمِ چوگانِ سر زلف تو بست لاجرم، گوی صفت بی سر و پا می‌گردد

178 نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

179 من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه هزار شکر که یارانِ شهر بی گنه‌اند

180 جفا نه پیشهٔ درویشی است و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند

181 مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کله‌اند

182 غلام همت دردی کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیه‌اند

183 شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد

184 در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز هر کسی بر حسبِ فهم گمانی دارد

185 با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد

186 مرغِ زیرک نشود در چمنش نکته سرای هر بهاری که به دنبال خزانی دارد

187 فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل برمجاز کرد

188 صنعت مکن که هر که محب تو است راست عشقش به رویِ دل درِ معنی فراز کرد

189 صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ورنه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

190 پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد

191 شاهِ ترکان سخنِ مدعیان می‌شنود شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد

192 ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد

193 عشقت نه سر سریست که از سر به در شود مهرت نه عارضی است که جایِ دگر شود

194 عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو در دلم با شیراندرون شد و با جان به در شود

195 دردیست دردِ عشق که اندر علاجِ او هر چند سعی بیش کنی بیشتر شود

196 عکس رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد عارف از خندهٔ می در طمعِ خام افتاد

197 حسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد

198 این همه عکس می و رنگ مخالف که نمود یک فروغِ رخ ساقی است که در جام افتاد

199 غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید از کجا سرّ غمش در دهنِ عام افتاد

200 صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی زین میان حافظِ دل سوخته بدنام افتاد

201 نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو که مستحقِ کرامت گناهکارانند

202 سر ز حیرت به درِ میکده‌ها می‌کردم چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود

203 گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

204 گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

205 اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

206 عشق می‌ورزم و امید که این فنِّ شریف چون عمل‌هایِ دگر موجب حرمان نشود

207 ذره را تا نبود همت عالی حافظ طالب چشمهٔ خورشید درخشان نشود

208 ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا دمی ز وسوسهٔ عقل بی خبر دارد

209 کسی به وصلِ تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سرِ دگر دارد

210 گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

211 طالب لعل و گهر نیست و گرنه خورشید همچنان در عملِ معدن و کانست که بود

212 در کارِ گلاب و گل حکم ازلی این بود کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد

213 جامی می و خونِ دل هر یک به کسی دادند در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد

214 غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد

215 واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود

216 به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

217 برابر است که و کوه پیشِ حضرت مولی گهی به کوه ببخشد گهی به کاه بگیرد

218 مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد

219 عالم از نالهٔ عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد

220 برین مست و پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود

221 نخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرفست که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

222 هر آان کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتویِ من نماز کنید

223 صوفی مباش منکر رندان که سرّ عشق روز ازل به مردم قلاش می‌دهند

224 زاهد از این حیات ندارد تمتّعی امروز نیز وعدهٔ فرداش می‌دهند

225 کس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

226 من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد که کس به رند خرابات ظنِّ آن نبرد

227 من این مرقّعِ پشمینه بهر آن دارم که زیر خرقه کشم باده، کس گمان نبرد

228 مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کند

229 شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد که چند سال به جان خدمتِ شعیب کند

230 کلید گنج سعادت قبول اهلِ دل است مباد کس که در این نکته شک و ریب کند

231 زاهد و عجب و نماز و من و رندی و نیاز تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد

232 زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد

233 غلامِ همت آن رندِ عافیت سوزم که در گداصفتی کیمیاگری داند

234 هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند

235 تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روشِ بنده پروری داند

236 نقدها را بود آیا که عیاری گیرند تا همه صومعه داران پی کاری گیرند

237 مصلحت دیدِ من آنست که یاران همه کار بگذارند و سرِ زلف نگاری گیرند

238 خوش گرفتند حریفان سرِ زلف ساقی گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند

239 سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

240 راه عشق ار چه کمینگاهِ کماندارانست هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

241 نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

242 خوش بود گر محکِ تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

243 ناز پروردِ تنعّم نبرد راه به دوست عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد

244 حسن عالم سوز او چندان که عاشق می‌کشد فرقهٔ دیگر به عشق از خاک سر بر می‌کنند

245 هر که شد محرم دل در حرم یار بماند وانکه این کار ندانست در انکار بماند

246 اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند

247 داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنار بماند

248 همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر ترا گذری بر مقام ما افتد

249 حریم عشق را درگه بود از عقل بالاتر کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

250 گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند نگاهدار سر رشته تا نگه دارد

251 دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشته‌ات به دو دستِ دعا نگه دارد

252 از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم تا نیست غیبتی ندهد لذتی حضور

253 ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه زبنیاد ببر

254 سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

255 ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقهٔ رند شراب خوار

256 گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر به جز از خدمت رندان نکنم کارِدگر

257 معرفت نیست در این قوم خدایا مددی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

258 راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سرِ بازار دگر

259 بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من بود تقدیر

260 چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خورده مگیر

261 ساقیا یک جرعه ده زان آبِ آتشگون که من در میان پختگانِ عشقِ او خامم هنوز

262 طهارت ارنه به خون جگر کند عاشق به قول مفتیِ عشقش درست نیست نماز

263 ز خوف بادیه دل بد مکن ببند احرام که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

264 غوطه در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

265 ما قصّهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

266 فلک به مردم نادان دهد زمامِ مراد تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

267 به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست زحمتی می‌کشم از مردمِ نادان که مپرس

268 گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

269 قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

270 از درِ خویش خدایا به بهشتم مفرست که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس

271 گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسی بیا و همدم جام جهان نما می‌باش

272 وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش

273 گرت هواست که با خضر همنشین باشی نهان زچشم سکندر چو آب حیوان باش

274 باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش بر جفایِ خار هجران صبر بلبل بایدش

275 رندِ عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آنکه تدبیر و تأمّل بایدش

276 تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

277 در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف جهدی کن و سر حلقهٔ رندان جهان باش

278 خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخن‌هایِ سخت خویش

279 ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش پیوسته در حمایتِ لطف اله باش

280 آن را که دوستی علی نیست کافر است گو زاهد زمانه وگو شیخ راه باش

281 مردِ خداشناس که تقوی طلب کند خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش

282 گر چه وصالش نه به کوشش دهند آن قدر ای دل که توانی بکوش

283 عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا نرود در حرم دل نشود خاص الخاص

284 هنر نمی‌خرد ایام غیر اینم نیست کجا روم به تجارت به این کساد متاع

285 خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنید که من نمی‌شنوم بویِ خیر از این اوضاع

286 از خمِ ابروی توام هیچ گشایشی نشد وه که درین خیالِ کجا عمر عزیز شد تلف

287 جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچست هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

288 اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

289 توی آن گوهر پاکیزه که در عالمِ قدس ذکر خیر تو بود حاصلِ تسبیح ملک

290 ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

291 ترک ماسوی کس نمی‌نگرد آه از این کبریا و جاه و جلال

292 رهروان را عشق بس باشد دلیل آب چشمم در رهش کردم سبیل

293 موج اشک ما کی آرد در حساب آنکه کشتی راند بر خون قتیل

294 پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

295 یا بنه بر خود که مقصد گم کنی یا منه پا اندرین ره بی دلیل

296 حافظا گر معنیی داری بیار ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل

297 حلاج بر سرِدار این نکته خوش سراید از شافعی مپرسید امثال این مسائل

298 پیرِ میخانه سحر جام جهان بینم داد وندران آینه از حسنِ تو کرد آگاهم

299 با منِ راه نشین خیز و سوی میکده آی تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

300 کاری کنیم ورنه خجالت برآورد روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم

301 گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

302 من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست که بدان دست که می پروردم می‌رویم

303 یکی از عشق می لافد یکی طامات می‌بافد بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

304 چون صوفیان به حالت وجدند و مقتدا ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

305 از جرعهٔ تو خاک و زمین دُرّ و لعل یافت بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

306 شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت دست گیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

307 مددی گر به چراغی نکند آتش طور چارهٔ تیره شب وادیِ ایمن چه کنم

308 چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

309 اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

310 دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف ای خضرِ پی خجسته مدد کن به همتم

311 هرچند غرق بحر گناهم ز شش جهت تا آشنایِ عشق شدم ز اهل حرمتم

312 عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم

313 چنین که در دل من داغِ زلف سرکشِ تست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

314 به هر نظر بتِ من جلوه می‌کند لیکن کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم

315 گوهرِ معرفت اندوز که با خود ببری که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

316 دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطانِ رجیم

317 چنان پر شد فضای سینه از دوست که یاد خویش گم شد از ضمیرم

318 فراوان گنج‌ها در سینه دارم اگرچه مدعی بیند حقیرم

319 همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس که دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم

320 ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

321 زلفِ دلدار چو زنار همی فرماید برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام

322 من آدم بهشتی‌ام اما در این قفس حالی اسیر عشقِ جوانانِ مهوشم

323 بخت ار مدد کند که کشم رخت ازین دیار گیسویِ حور گرد فشاند ز مفرشم

324 گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم گر به آب چشمهٔ خورشید دامن تر کنم

325 مدد از خاطرِ رندان طلب ای دل ورنه کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم

326 سایهٔ طایر کم حوصله کاری نکند طلب از سایهٔ میمون همایی بکنیم

327 این تقوایم بس است که چون واعطان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

328 رهروِ منزل عشقیم وز سرحدِّ عدم تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

329 با چنین گنج که شد خازن او روحِ امین به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمده‌‌ایم

330 سبزهٔ خطّ تو دیدیم ز بستانِ بهشت به طلب کاری این مهر گیاه آمده‌ایم

331 در خرمن صد زاهد و واعظ زند آتش این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم

332 المنة اللّه که چو ما بیدل و دین بود آن را که خرد پرور و فرزانه نهادیم

333 در خرقه ازین بیش منافق نتوان بود بنیادش ازین شیوهٔ رندانه نهادیم

334 بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

335 مژدهٔ وصل تو کو کز سر جان برخیزم طایرِ قدسم و از دام جهان برخیزم

336 به ولایِ تو که گر بندهٔ خویشم خوانی از سرِ خواجگی کون ومکان برخیزم

337 یارب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم

وله رحمة اللّه علیه ,

339 خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم

340 شرم‌مان باد ز پشمینهٔ آلودهٔ خویش که به این فضل و کرم نام کرامت بریم

341 قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند بس خجلت که ازین حاصل اوقات بریم

342 در شأن من به دردکشی ظن بد مبر کآلوده گشت خرقه ولی پاک دامنم

343 شهبازِ دست پادشهم یارب از چه روست کز یاد برده‌اند هوایِ نشیمنم

344 عیان نشد که کجا آمدم کجا بودم دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم

345 طرازِ پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی میان پیرهنم

346 از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

347 این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

348 آن روز بر دلم درِ معنی گشاده شد کز ساکنان درگهِ پیر مغان شدم

349 گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

350 حاش للّه که نیم معتقد طاعتِ خویش این قدر هست که گه گه قدحی می‌نوشم

351 قصد جان است طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

352 خرقه پوشی من ازغایتِ دینداری نیست پرده‌ای بر سرِ صد عیب نهان می‌پوشم

353 پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم

354 گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوهٔ رندی و مستی نرود از پیشم

355 زهد رندان نوآموخته راهی به دهست من که بی نام جهانم چه صلاح اندیشم

356 اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا تا درین خرقه ببینی که چه نادرویشم

357 به طرب حمل مکن سرخی رویم که چوجام خونِ دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

358 پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب تا درین پرده جز اندیشهٔ او نگذارم

359 هر دوعالم یک فروغ از رویِ دوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

360 جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

361 نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش که من این مسأله بی چون و چرا می‌بینم

362 در رهِ عشق از آن سویِ اجل صد خطر است تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم

363 می‌کشم چون قدحِ لاله شراب موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشم

364 تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواست که هر جا که هست بااویم

365 مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی چنانکه پرورشم می‌دهند می‌رویم

366 من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه قطعِ این مرحله با مرغ سلیمان کردم

367 عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

368 طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگهِ حادثه چون افتادم

369 من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد درین دیر خراب آبادم

370 نیست بر لوح دلم جز الف قامتِ دوست چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم

371 برِ هوشمند سلسله ننهاد دستِ عشق خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن

372 در راهِ عشق وسوسهٔ اهرمن بسی است هشدار و گوشِ دل به پیامِ سروش کن

373 زاهد از این نماز تو کاری نمی‌رود هم مستی شبانه وسوز و گداز من

374 قفا خوریم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقتِ ما کافِریست رنجیدن

375 به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

376 او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

377 چندانکه گفتیم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان

378 خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

379 فرصت شمار صحبت کز این دو روزه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

380 به زیر دلق ملمع کمندها دارند دراز دستیِ این کوته آستینان بین

381 به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند دماغ کبر گدایان و خوشه چینان بین

382 پیرِ پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

383 کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز تا به سرچشمهٔ خورشید رسی چرخ زنان

384 دلق گدای عشق را گنج بود در آستین زود به سلطنت رسد هرکه بود گدایِ تو

385 بهشت اگرچه نه جای گناه کاران نیست بیار باده که مستظهرم به رحمت او

386 بر آستانهٔ میخانه گر سری بینی مزن به پای که معلوم نیست نیت او

387 مکن به چشم حقارت نگاه بر منِ مست که نیست معصیت و زهد بی مشیت او

388 آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مه به جوی خوشهٔ پروین به دو جو

389 گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو

390 هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی گوشِ سخن شنو کجا دیدهٔ اعتبار کو

391 برو این دام بر مرغ دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه

392 ندیم و مطرب و ساقی همه اوست خیال آب و گل در ره بهانه

393 وجود ما معمایی است حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه

394 ما را به رندی افسانه کردند پیرانِ جاهل شیخان گمراه

395 آیین تقوی ما نیز دانیم لکن چه چاره با بخت گمراه

396 در رهِ منزل لیلی که خطرهاست در او شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

397 یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی

398 هشدار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش آدم صفت از روضهٔ رضوان به درآیی

399 تنها نه منم کعبهٔ دل بتکده کرده در هر قدمی صومعه‌ای هست و کنشتی

400 این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی وین دفترِ بی معنی غرق می ناب اولی

401 چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

402 برتو گر جلوه کند شاهد ما ای واعظ از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

403 خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد آنگه رسی به دوست که بی خواب و خورشوی

404 دست از مس وجود چو مردانِ ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

405 با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی بگذار تا بمیرد در عینِ خودپرستی

406 عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی

407 در مذهب طریقت خامی نشان کفر است آری طریق رندی چالاکی است و چستی

408 تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی

409 بر آستانِ جانان از آسمان میندیش کز اوجِ سربلندی افتی به خاکِ پستی

410 با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی

411 بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

412 خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی

413 بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

414 اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

415 بر حشمت سلیمان هر کس که شک نماید بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

416 جایی که برقِ عصیان بر آدمِ صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی

عکس نوشته
کامنت
comment