-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
وهُوَ نظام الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن موید القمی، اصلش از تفرش قم و موطنش گنجه بوده. لهذا به شیخ نظامی گنجوی شهرت نموده. سلسلهٔ ارادت وی به جناب شیخ اخی فرج زنجانی که از مشاهیر مشایخ است میرسد، و از آغاز شباب معاشرت و مجالست اعاظم و سلاطین را قبول نفرمود و در زاویهٔ خود منزوی بود و خواقین هوشیار و سلاطین روزگار به خدمتش مشرف و از صحبتش مستفیض میشدند و هر یک از مثنویات خود را به استدعای یکی از ایشان گفته. گویند قزل ارسلان امتحاناً لباطنه به خانقاه وی رفته، شیخ مقصد وی را دریافته تجمل باطنی وحشمت معنوی خود را به وی نمود. چنانکه سلطان خدم و حشم او را بیش از خود دیده و از جلال آن جناب ترسیده، به ادب هرچه تمامتر به محفل رفته به اشارت او نشسته، بعد از اندک ساعتی دید که آنچه دید. مانند عالم همگی نمودی میبود و بجزا او احدی در میانه نبود. شیخ بر سجاده به تلاوت مشغول و خود بر روی خاک مسکن دارد. از این کرامت از اهل ارادت شد. غرض، اگرچه به سبب معارف و حقایق شاعری، پایهای دون به جهت اوست، اما در این فن مرتبهٔ اعلی دارد. وفاتش در سنهٔ ۵۹۶. این اشعار از آن جناب است: ,
2 شحنهٔ ما دانش، آنگه حرص در همسایگی رستم ما زنده وانگه دیو در مازندران
3 هرچه نز قرآن طرازی برفشان از آستین هرچه نز ایمان بساطی درنورد از آستان
4 فرق ها باشد میان آدمی و آدمی کز یک آهن نعل سازند از یکی دیگرسنان
5 اصل هندو در سیاهی یک نسب دارد ولیک هندویی را دزد خوانی هندویی را پاسبان
6 چند ازین سلطان و سلطان از تو سلطان بندهتر بندهٔ او شو که آن شد صاحبِ سلطان نشان
7 پرده بردار از زمین بنگر چه بازی میرود با عزیزان زمانه زیر پرده هر زمان
8 تا به خرمن خار یابی بر کلاه یزدجرد تا به دامن خاک بینی بر سرِ نوشیروان
9 سیم را رونق نخیزد تا به درناید ز سنگ لعل را قیمت نباشد تا برون ناید ز کان
10 ملک الملوک فضلم به فضیلت معانی ز من و زمان گرفته به مثال آسمانی
11 نفس بلند صوتم جرس بلند صیتم قلمِ جهان نوردم علم جهان ستانی
12 سر همتم رسیده به کلاه کیقبادی برِ حشمتم گذشته ز پرند جوزجانی
13 حرکات اختران را منم اصل و او طفیلی طبقات آسمان را منم آب او اوانی
14 مهام و چو مه نگیرم کلف سیاه رویی زرم وچو زر ندارم برص سپید زایی
15 ملکا و پادشاها روشی کرامتم کن که بدان روش بگردم ز بدی و بدگمانی
16 دل و دین شکسته آنگه هوسم ز نام جویی سر و پا برهنه آنگه سخنم ز مرزبانی
17 ادبم مکن که خوردم، خللم مبین که خاکم ببر از نهاد طبعم دو دلی و ده زبانی
18 حرم تو آمد این دل ز حسد نگاهدارش که فرشته با شیاطین نکند هم آشیانی
19 ز گناه و عذر بگذر بنواز و رحمتی کن به خجالتی که بینی به ضرورتی که دانی
20 به طفیل طاعتِ تو تن خویش زنده دارم چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی
21 هه ممکن الوجودی رقمِ هلاک دارد تو که واجب الوجودی ابدالابد بمانی
22 اگر از نظامی آمد گنهی عفوش گردان که کس ایمنی ندارد ز قضای آسمانی
23 هزار بار به جان آمد ار چه کار مرا نگشت عشق تو الا یکی هزار مرا
24 خوشا جانی کزو جانی بیاسود نه درویشی که سلطانی بیاسود
25 به عمر خود پریشانی نبیند دلی کز وی پریشانی بیاسود
26 نفس اگر پیر شود سهل نباشد زان رو کاژدها گردد ماری که قویتر گردد
27 تو خدا را شو اگر جمله جهان گیرد آب به خدا گر سر مویی قدمت تر گردد
28 یاوری کن همه را تا همه یار تو شوند تو همه یار کشی با تو که یاور گردد
29 آن چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد
30 برمیاور سراز آن سان که دروغ انگارند هر کجا راستیای از تو مشهر گردد
31 گر تو خواهی که دل و دین به سلامت ببری خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود
32 شبیتیره است وره مشکل جنیبت را عنان درکش زمانی رختِ هستی را به خلوتگاهجاندرکش
33 طریقش بی قدم میرو، جمالش بی بصر میبین حدیثش بی زبان میگو،شرابش بیدهاندرکش
34 نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون دادی کسی رمزت نمیداند زبان درکش،زباندرکش
35 چوخاصالخاصاو گشتی ز صورت پای بیرون نه هزاران شربتِ معنی به یک دم رایگان درکش
36 هم باز شود این در، هم روز شود این شب دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی
37 چون نیست امیدِ عمر از شام به چاشت باری همه تخم نیکویی باید کاشت
38 چون عالم را به کس نخواهند گذاشت باری دل دوستان نگه باید داشت
39 آن را که غمی بود که نتواند گفت غم از دل خود به گفت، نتواند رُفت
40 این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
41 گرآه کشم کجاست فریاد رسی ور صبر کنم عمر نمانده است بسی
42 بر یادِ تو میزنم به هر دم نفسی کس را ندهد خدای سودای کسی
43 ای همه هستی ز تو پیدا شده خاکِ ضعیف از تو توانا شده
44 هستی تو صورت و پیوند نه تو به کس و کس به تو مانند نه
45 زیرنشین عَلَمت کاینات ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
46 آنچه تغیر نپذیرد تویی آنکه نمرده است ونمیرد تویی
47 ما همه فانی و بقا بس تراست ملک تعالی و تقدس تراست
48 هر که نه گویا به تو خاموش به هر چه نه یاد تو فراموش به
49 بی بدل است آنکه تو آویزیش بی دیت است آنکه تو خون ریزیش
50 ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد زنده و فرسوده ما
51 اول و آخر به وجود و حیات هست کن و نیست کن کاینات
52 با جبروتت که دو عالم کم است اول ما آخر ما یک دم است
53 چارهٔ ما ساز که بی یاوریم گر تو برانی به که رو آوریم
54 حلقه زن خانه فروش توایم چون درِ تو حلقه به گوش توایم
55 قافله شد واپسیِ ما ببین ای کس ما بی کسی ما ببین
56 بر که پناهیم تویی بی نظیر در که گریزیم تویی دستگیر
57 جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو، که خواهد نواخت
58 دست چنین پیش که دارد که ما زاری ازین بیش، که دارد که ما
59 این چه زبان، این چه زبان دانی است گفته و ناگفته پشیمانی است
60 نقد غریبی و جهان شهر تست نقد جهان یک به یک از بهرتست
61 با همه چون خاک زمین پست باش وز همه چون باد تهی دست باش
62 یک درم است آنچه بدان بندهای یک نفس است آنچه بدان زندهای
63 هرچه درین پرده نه میخی است بازی این لعبت زرنیخی است
64 سایهٔ خورشید سواران طلب رنج خود و راحت یاران طلب
65 حکم چو بر عاقبت اندیشی است محتشمی بندهٔ درویشی است
66 حجله همان است که عذراش بست بزم همان است که وامق نشست
67 حجله و بزم اینک تنها شده وامقش افتاده و عذرا شده
68 صحبت گیتی که تمنا کند با که وفا کرده که با ما کند
69 هر ورقی چهرهٔ آزادهایست هر قدمی فرق ملک زادهایست
70 گفته گروهی که به صحرا درند کی خنک آنان که به دریا درند
71 وانکه به دریا در سختی کش است نعل در آتش که بیابان خوش است
72 بیشتر از مرتبهٔ عاقلی غافلیای بود و خوش آن غافلی
73 چون نظر عقل به غایت رسید دولت شادی به نهایت رسید
74 غافل منشین ورقی میخراش گر ننویسی قلمی میتراش
75 با نفس هر که در آمیختم مصلحت آن بود که بگریختم
76 هست در این دایرهٔ لاجورد مرتبهٔ مرد به مقدارِ مرد
77 لعبت بازی پسِ این پرده هست ورنه بر او این همه لعبت که بست
78 دیده و دل محرمِ این پرده ساز تا چه برون آید از این پرده باز
79 ختم سفیدی و سیاهی تویی محرمِ اسرارِ الهی تویی
80 راه دو عالم که دو منزل شده است نیم ره یک نفس دل شده است
81 تن چه بود ریزشِ مشتی گل است هم دل و هم دل که سخن در دل است
82 بندهٔ دل باش که سلطان شوی خواجهٔ عقل و ملک جان شوی
83 سرو شو از بند خود آزاد باش شمع شو از خوردن خود شاد باش
84 بردرِ او شو که ازینان به اوست روزی ازو خواه که روزی ده اوست
85 هرچه خلاف آمدِ عادت بود قافله سالارِ سعادت بود
86 گر به خورش بیش کسی زیستی هر که بسی خورد بسی زیستی
87 خاکِ تو آمیختهٔ رنجهاست در دلِ این خاک بسی گنجهاست
88 زآمدنت رنگ چرا چون میاست کامدنی را شدنی در پی است
89 راه عدم را نپسندیدهای زانکه به چشم دگران دیدهای
90 جملهٔ دنیا ز کهن تا به نو چون گذران است نیرزد دو جو
91 پای درین بحر نهادن که چه بار درین موج گشادن که چه
92 آنچه درین مائدهٔ خرگهی است کاسهٔ آلوده و خون تهی است
93 هر که درو دید دهانش بدوخت هر که از او گفت زبانش بسوخت
94 هیچ نه در محمل و چندین جرس هیچ نه در سفره و چندین مگس
95 دور فلک همچو تو بس یار گشت دست قوی تر ز تو بسیار گشت
96 خواه بنه مایه و خواهی بباز کانچه دهند از تو ستانند باز
97 هر نفس این پردهٔ چابک رقیب بازیی از پرده برآرد غریب
98 نطع پر از زخمه و رقاص نه بحر پر از گوهر و غواص نه
99 هر دم ازین باغ بری میرسد تازهتر از تازهتری میرسد
100 رشتهٔ دلها که در این گوهر است مرسله از مرسله زیباتر است
101 راهروان کز پسِ یکدیگرند طایفه از طایفه والاترند
102 عقل شرف جز به معانی نداد قدر به پیری و جوانی نداد
103 گرچه جوانی همه فرزانگی است هم نه یکی شعبه ز دیوانگی است؟
104 میکشدت دیو تو افکندهای دست بزن مرده نهای زندهای
105 شیر شو از گربهٔمطبخ مترس طلق شو از آتش دوزخ مترس
106 باده تو خوردی گنه دهر چیست جور تو کردی گنه دهر چیست
107 گر درِ دولت زنی افتاده شو وز گرهٔ کار جهان ساده شو
108 معرفتی در گل آدم نماند اهل دلی در همه عالم نماند
109 دشمنِ دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود
110 کیسه برانند در این رهگذر هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
111 غارتیانی که رهِ دل زنند راه به نزدیکی منزل زنند
112 تا به جهان در نفسی میزنی به که درِ عشق کسی میزنی
113 جهد بدان کن که خدا را شوی خود نپرستی و هوا را شوی
114 خاک دلی شو که وفایی دروست وز گِلِ انصاف صفایی دروست
115 خبر داری که سیاحان افلاک چرا گردند گردِ خطّهٔ خاک
116 درین محرابگه معبودشان کیست وزین آمد شدن مقصودشان کیست
117 چه میخواهند از این محمل کشیدن چه میجویند ازین منزل بریدن
118 چرا این ثابت است آن منقلب نام که گفت این را بجنب آن را بیارام
119 مرا حیرت بدان آورد صد بار که بندم اندرین بتخانه زنار
120 ولی چون کرد حیرت تیزگامی عنایت بانگ برزد کی نظامی
121 مشو فتنه بدین بتها که هستند که این بتها نه خود را میپرستند
122 همه هستند سرگردان چه پرگار پدید آرندهٔ خود را طلبکار
123 چو ابراهیم با بتخانه میساز ولی بتخانه را از بت بپرداز
124 نظر بر بت نهی صورت پرستی قدم بر بت نهی رفتی و رستی
125 نموداری که از مه تا به ماهی است طلسمی بر سر گنج الهی است
126 طلسم بسته را با رنج یابی چو بشکستی به زیرش گنج یابی
127 مرا بر سیرِ گردون رهبری نیست چرا کان سیرِ دانم سرسری نیست
128 اگر دانستنی بودی خود این راز یکی زین نقشها در دادی آواز
129 ازین گردنده گنبدهایِ پرنور بجز گردش چه شاید دید از دور
130 ولی در عقل هر دانندهای هست که با گردنده، گردانندهای هست
131 ای ناظر نقش آفرینش بردار خلل ز راهِ بینش
132 کاین هفت حصارِ برکشیده بر هزل نباشد آفریده
133 هر ذره که هست اگر غبار است در پردهٔ مملکت به کار است
134 در راه تو هر که با وجود است مشغول پرستش و سجود است
135 کارِ من و تو بدین درازی کوتاه کنم که نیست بازی
136 به در نگریم و راز جوییم سر رشتهٔ کار باز جوییم
137 آن آینه در جهان که دیده است کاول نه به صیقلی رسیده است
138 هر نقش بدیع کایدت پیش جز مبدع او ازو میندیش
139 زین هفت پرند پرنیان رنگ گر پای برون نهی خوری سنگ
140 سر رشتهٔ راز آفرینش دیدن نتوان به چشم بینش
141 این رشته قضا نه آن چنان بافت کو را سر رشتهای توان یافت
142 در پردهٔ راز آسمانی سریست ز چشم ما نهانی
143 اندیشه چو سر به خط رساند جز باز پس آمدن نداند
144 ای جهان دیده بود خویش از تو هیچ بودی نبوده پیش از تو
145 در بدایت، بدایت همه چیز در نهایت نهایت همه نیز
146 سازمند از تو گشته کارِ همه ای همه و آفریدگار همه
147 هرچه هست از دقیقههای علوم با یکایک نهفتههای نجوم
148 خواندم و سر هر ورق جستم چون ترا یافتم ورق شستم
149 همه را روی در خدادیدم وی خدایِ همه ترا دیدم
150 چون ز عهدِ جوانی از درِ تو به درِ کس نرفتم از برِ تو
151 همه را بر درم فرستادی من نمیخواستم تو میدادی
152 چه سخن کاین سخن خطاست همه تو مرایی جهان مراست همه
153 غرض آن به که از تو میجویم سخن آن به که با تو میگویم
154 بازگویم به خلق خوار شوم با تو گویم بزرگوار شوم
155 هرکه خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر به زندگی افراخت
156 فانی آن شد که نقش خویش نخواند هر که این نقش خواند، باقی ماند
157 هست خوشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارتِ گلِ خویش
158 هر کسی در بهانه تیز هش است کس نگوید که دوغ من ترش است
159 آن چنان زی که گر رسد خواری نخوری طعن دشمنان باری
160 این نگوید سرآمد آفاتش وان نخندد که هان مکافاتش
161 آنکه رفق تواش به یاد بود به از آن کز غم تو شاد بود
162 آدمی نز پی علف خواری است از پی زیرکی و هشیاری است
163 سگ بدان آدمی شرف دارد که چو خر دیده بر علف دارد
164 هر که بدخو بود گهِ زادن هم بدان خو بود به جان دادن
165 نشندی که آن حکیم چه گفت خوابِ خوش دید هر که او خوش خفت
166 چون گل آن به که خوی خوش داری تادر آفاق بویِ خوش داری
167 ابلهی بین که از پیِ سنگی دوست با دوست میکند جنگی
168 تو به زر چشم روشنی و بد است چشم روشن کن جهان خرد است
169 آنچه زو بگذری و بگذاری چند بندی و چند برداری
170 نیست چون کار بر مراد کسی بی مرادی به از مراد بسی
171 گر مریدی چنانکه رانندت به رهی رو که پیر خوانندت
172 از مریدانِ بی مراد مباش در توکل بداعتقاد مباش
173 یک ره از دیدهها فرامش کن محرم راز گرد و خامش کن
174 تا بدانی که هرچه میدانی غلطی یا غلط همی خوانی
175 بنگر اول که آمدی زنخست آنچه داری چه داشتی به درست
176 آن بری زان دو مشک ناوردی کاولین روز با خود آوردی
177 کوش تا وامِ جمله باز دهی تا تو مانی و یک ستور تهی
178 راهرو را بسیجِ ره شرط است ناقه راندن ز بیم گه شرط است
179 صحبتی جوی کز نکونامی در تو آرد نکو سرانجامی
180 همنشینی که نافه خوی بود خوب تر زانکه یافه گوی بود
181 رقص مرکب مبین که رهواراست راه بین تا چگونه دشوار است
182 آهنت گرچه آهنیست نفیس راه، سنگ است و سنگ مغناطیس
183 آن قدر بار بر ستور آویز که نماند برین گریوهٔ تیز
184 چون رسد تنگی ای ز دورِدورنگ راه بر دل فراخ دار نه تنگ
185 بس گره کو کلید پنهانی است بس درشتی که در وی آسانی است
186 هرکه ز آموختن ندارد ننگ دُرّ برآرد ز آب و لعل از سنگ
187 وانکه دانش نباشدش روزی ننگ دارد ز دانش آموزی
188 سگ به دانش چو راست رشته بود آدمی شاید ار فرشته بود
189 آب حیوان نه آب حیوان است جان با عقل و عقل با جان است
190 ره به جان ده که کالبد کند است بار کم کن که بارگی تند است
191 مردهای را که حال بد باشد میلِ جان سویِ کالبد باشد
192 وانکه داند که اصلِ جانش چیست جان او بی جسد تواند زیست
193 خانه را خوار کن خورش را خُرد از جهان، جان چنین توانی برد
194 در دو چیز است رستگاریِ مرد آنکه بسیار داد و اندک خورد
195 حکم هر نیک و بد که در دهر است زهر در نوش و نوش در زهر است
196 کیست کو بر زمین فرازد تخت کآخرش هم زمین نگیرد سخت
197 دو در دارد این باغِ آراسته در و بند ازین هر دو برخاسته
198 درآ از در باغ و بنگر تمام ز دیگر در باغ بیرون خرام
199 اگر زیرکی با گلی خو مگیر که باشد به جا ماندنش ناگزیر
200 نهایم آمده از پیِ دلخوشی مگو کز پی رنج و سختی کشی
201 خران را کسی در عروسی نخواند مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
202 درین دم که داری به شادی بسیج که آینده و رفته هیچ است هیچ
203 چنین است رسم این گذرگاه را که دارد به آمد شد این راه را
204 یکی رادرآرد به هنگامه تیز یکی را ز هنگامه گوید که خیز
205 اگر شاه ملک است و گر ملک شاه همه راه رنج است و با رنج راه
206 چو اندوهی آمد مشو ناسپاس ز محکمتر اندوهی اندر هراس
207 ز کم خوارگی کم شود رنج مرد نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد