وهُوَ از رضاقلی خان هدایت تذکرهٔ ریاض العارفین 29

رضاقلی خان هدایت

آثار رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

وهُوَ افضل الدین ابراهیم بن علی النجار الحقایقی. کنیتش ابی بدیل است و بی بدل و عدیل است. حکیمی است فاضل و فاضلی...

وهُوَ افضل الدین ابراهیم بن علی النجار الحقایقی. کنیتش ابی بدیل است و بی بدل و عدیل است. حکیمی است فاضل و فاضلی است کامل. شاعری است عاقل و سالکی است واصل. خود گوید: ,

2 بدل من آمدم اندر جهان سنایی را بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل

بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص می‌کرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدت‌ها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیه‌اش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد می‌شود: ,

4 عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا برد به دستِ نخست هستی ما را زما

5 ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما

6 طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا

7 جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا

8 امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست چون دل روانه شد نشود نقد تو روا

9 اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا

10 جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید شاه دل تو تا کند این کاخ را رها

11 رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا

12 در رکعت نخست گرت رفت غفلتی اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا

13 از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد در حال استخوانش بیرزد بدان بها

14 از استخوان پیل ندیدی که چرب دست هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا

15 بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق مجروخ به قبای گل از جنبش صبا

16 عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا

17 در این زمان سرای جهان نیست جای دل دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا

18 فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک عیسی‌ات دوست به که حواریت آشنا

19 در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا

20 گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا

21 لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء

22 اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آمد به ابتدا

23 عقل جهان طلب درِ آلودگی زند عقل خداپرست زند درگهِ صفا

24 کتف محمد از در مهر نبوت است آن کتف بیوراسب بود جای اژدها

25 با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا

26 تو توسنی و رایض تو قول لااله تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا

27 به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا

28 جهان به بوالعجبی تا کی‌ات نماید لعب به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا

29 ترا به حقه و مهره فریفتند از آن چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا

30 زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا

31 مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش

32 همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش

33 نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی نه‌چون‌نایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش

34 چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من نه‌شیطان‌ماندووسواسش‌نه آدم ماند و عصیانش

35 درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش

36 هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش

37 مگرمی‌خواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش

38 میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش

39 که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش

40 برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش

41 به‌خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش

42 به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی که‌خاک‌جرعه‌چین‌شدخضروجرعه آب حیوانش

43 چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش

44 فلک‌هم‌تنگ‌چشمی‌دان‌که‌برخوان‌دفع مهمان را زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش

45 نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش

46 سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش

47 چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش

48 که‌خوش‌نبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش

49 نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد که‌درویش‌آنکه‌سلطانی‌ودرویشی‌است یکسانش

50 وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش

51 چودرویشی،به‌درویشان نظر به کن که قرص خور به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش

52 سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش

53 میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی که‌دنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش

54 بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش

55 حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش

56 ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی به‌خاک‌افکنده‌ای‌داری که لرزد عرش ز افغانش

57 چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش

58 مخورباده‌که‌آن‌خونی‌است کزشخص جوانمردان زمین‌خورده‌است‌وبیرون داده از خاک رزستانش

59 صورت من همه او شد صفت من همه او لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم

60 نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست چون بگویند مرا باید گفتن که منم

61 چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن

62 همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن

63 هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان

64 یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران

65 از آتش حسرت بین بریان جگر دجله خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان

66 تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان

67 گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

68 دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

69 گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان

70 از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان

71 آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان

72 ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان

73 گویی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

74 بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

75 این هست همان درگه کو را ز شهان بودی دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان

76 از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

77 نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران

78 ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان

79 مست‌است‌زمین‌زیراک خورده است به جای می در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان

80 بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان

81 کسری و ترنج زر پرویز و به زرین بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان

82 گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان

83 خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان

84 از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان

85 خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان

86 امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

87 دهر سیه کاسه‌ایست ما همه مهمانِ او بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او

88 گوهر خود را بدزد از بن صندوق او یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او

89 دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او

90 نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او

91 دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی

92 چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی

93 بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی

94 پس ازسی‌سال روشن گشت برخاقانی این معنی که‌سلطانیست درویش و درویشی است سلطانی

95 خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست

96 گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست

97 هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک از دام برفراز زمین آگهیش نیست

98 خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند

99 آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید با آدمی مطالبهٔ نان همی کند

100 بس مورکان به بردن نان ریزه‌ای ز راه پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند

101 آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند

102 از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند

103 آن کس که به زرقوی است رایش زر بنده شمر نه زر خدایش

104 زر چیست جز آتشی فسرده خاکی بیمار بلکه مرده

105 لعل ارچه شراره‌ایست خوش رنگ خونیست فسرده در دلِ سنگ

106 مرد از پی لعل و زر نپوید طفل است که زرد و سرخ جوید

107 چند از من و من سخن فزودن خود قبلهٔ راه خویش بودن

108 حُجّاب غیور گرد درگاه تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه

109 پرگارِ قَدَر چو واگشادند اول نقط زمین نهادند

110 گردون ز زمین جلال گیرد خط هم ز نقط کمال گیرد

111 صفوت ز صفات خاکیان خاست فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست

112 خاکست امیر هر عناصر خاک است امین هر جواهر

113 دل آیینهٔ دو رویِ پاک است وان آینه را غلاف خاک است

114 رویی سویِ آن سرایِ پاکی رویی سویِ این بساط خاکی

115 این چرخ زدن که آسمان راست خاص از پی طوف خاکیان راست

116 گردون ز قضا شبی بها یافت کاقبال رکاب مصطفی یافت

117 پس خاک شریف‌تر ز افلاک کارامش مصطفاست در خاک

118 یک ره به حریم خاک پیوند زین گنبد آبگینه تا چند

119 برده است سبق به دولتِ خاک چارم کشور ز هفتم افلاک

120 سرها بینی کلاه در پای در مشهد مرتضی زمین سای

121 جان ها بینی چو نخل در جوش بر خاک امیر نحل مدهوش

122 رضوان به دو عید اضحی و فطر از خاک مقدسش برد عطر

123 جنت رقمی ز رتبتِ اوست تبت اثری ز تربت اوست

124 ز آن نافه که آهو آورد بر خاک اسداللّه است بهتر

125 کان خون کثیف تیره ناک است وین خاک لطیف نور پاک است

126 ای حافظ بحر و بحر حکمت ای خازن کوه، کوه عصمت

127 ما را خبری ده ای فلک پی کاین شیب و فراز را فنا کی

128 جان‌ها که جواهر قدیم‌اند در عرضگه امید و بیم‌‌اند

129 زان سوتر پل شدن توانند یا در پل آتشین بمانند

130 از ششدر شش جهت توان رست وز پنجهٔ پنج حس توان جست

131 این بقعهٔ پست نیلگون چیست این چتر بلند سرنگون چیست

132 این دایره کی نشیند از پای این نقطه چگونه خیزد از جای

133 پس گفت که این چه دیو بوده است کز پردهٔ کج رهت نموده است

134 رو، کاین نه سؤال عارفان است این خار ره مخالفان است

135 پا از سرِ این حدیث درنه فلسی ز هزارفلسفی به

136 با نص و حدیث و نظم قرآن یونی نرزد حدیث یونان

137 قرآن گنج است و تو سخن سنج هین قربان کرد بر سر گنج

138 علمی که ز ذوق شرع خالی است حالی سبب سیاه حالی است

139 خواهی طیران به طور سینا پر سست مکن به پور سینا

140 دل در سخن محمدی بند ای پور علی ز بوعلی چند

141 چون دیدهٔ راه بین نداری ناید قرشی به از بخاری

142 از عالم خاک بر گذر پاک گو خاک به فرق عالم خاک

143 چرخ است کمان گروهه کردار گل مهره‌ای اندرو گرفتار

144 بر مهرهٔ گل مساز منزل کانداختنی است مهرهٔ گل

145 آنها که جهان قدیم دانند زین نکته که رفت بی نشانند

146 خاقانی از این سرایِ تزویر بگریز و رکاب مصطفی گیر

147 ای جود تو نیم عطسه داده زو خندهٔ آفتاب زاده

148 آدم ز خزان چرخ رخ زرد چون لاله ز ژاله در خوی درد

149 از تو اثر ربیع دیده بر جرم خودت شفیع دیده

150 ادریس به درس چاکرِ تو تاریخ شناس اخترِ تو

151 نوح از تو به بحر باز خورده ملّاحی زورق تو کرده

152 ابراهیم از تو مهره برده تا آتش او فرو فسرده

153 موسی فسرده ره نوشته آتش خواه از درِ تو گشته

154 خضر از تو شراب درکشیده الیاس به جرعه‌ای رسیده

155 داوود مغنّیِ درِ تو جم صاحب جیشِ لشکر تو

156 عیسی ز حواریان خاصت پرورده به فیض جانِ خاصت

157 این عالم پیر طفل دیدار چون پیرزنی ترا پرستار

158 خاقانی را ز نیم فرمان از پنجهٔ این عجوزه برهان

عکس نوشته
کامنت
comment