- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفتهاند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت میکرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کردهاند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بودهاند و او را تکریم و تحریم فرمودهاند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته میشود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است: ,
2 کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
3 در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
4 چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست فرعون کامران به و ایوب مبتلا
5 ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
6 داروی تربیت از پیر طریقت بستان کادمی را بتر از علت نادانی نیست
7 پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
8 عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
9 آخری نیست تمنای سر و سامان را سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
10 عمل بیار و علم برمکن که مردم را رهی سلیمتر از راهِ بینشانی نیست
11 آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
12 این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
13 کوه و صحرا و درختان همه در تسبیحاند نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
14 بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار
15 آنچه دیدی بر قرار خود نماند آنچه بینی هم نماند برقرار
16 دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
17 سال دیگر را که میداند حساب یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
18 صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرتِ زیبا بیار
19 آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار
20 گنج خواهی در طلب رنجی ببر خرمنی میبایدت تخمی بکار
21 نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نامِ نیکت یادگار
22 با غریبان لطف بی اندازه کن تا رود نامت به نیکی در دیار
23 از درونِ خستگان اندیشه کن وز دعایِ مردم پرهیزگار
24 با بدان بد باش، با نیکان نکو جای گل گل باش، جای خار، خار
25 دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیو سار
26 ثنای حضرت عزت نمیتوانم گفت که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال
27 رهی نمیبرم و چارهای نمیدانم مگر محبت مردان مستقیم الحال
28 ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری درویشی اختیار کنی بر توانگری
29 آبستنی که این همه فرزند را بکشت دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
30 گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
31 دعوی مکن که برترم از دیگران به علم چون کبر کردی از همه دونان فروتری
32 شاخ درخت علم ندانم مگر عمل با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
33 سودی نبود فراخنایی بر و دوش گر آدمیای ترا خرد باید وهوش
34 گاو از من و تو فراختر دارد چشم خر از من و تو درازتر دارد گوش
35 ای که انکار کنی عالم درویشان را توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
36 طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
37 تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد هرکه میبینم به چشمم نقش دیوار آمده است
38 از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست
39 فرعون وار لاف اناالحق همی زنی آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
40 به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
41 نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
42 تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
43 اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
44 رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
45 گر منزلتی هست کسی را مگر آن است کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
46 هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
47 سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست از آدمیای به که درو منفعتی نیست
48 خیال روی کسی در سر است هرکس را مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
49 آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
50 کوتاه همتان همه راحت طلب کنند عارف بلا که راحت او در بلای اوست
51 بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
52 نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
53 دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان حق عیان است ولی طایفهای بی بصرند
54 شرف مرد به جودست و کرامت به سجود هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
55 اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
56 گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
57 دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن شرط است که با آینه زنگار نباشد
58 نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
59 به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق که دوستان خدا ممکنند در اوباش
60 عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
61 هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
62 سالها در پی مقصود به جان گردیدیم یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
63 هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
64 آستین بر روی نقشی در میان افکنده است خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
65 هیچ نقاشی نمیبیند که شوری افکند وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکندهاست
66 اگر لذت ترک لذت بدانی وگر لذت نفس لذت نخوانی
67 بسیار سفر باید تا پخته شود خامی صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
68 ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
69 گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
70 بری ذاتش از تهمت ضد و جنس غنی مُلکش از طاعت جن و انس
71 جهان متفق بر الهیّتش فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
72 محیط است علم ملک بر بسیط قیاس تو بر وی نگردد محیط
73 درین ورطه کشتی فرو شد هزار که پیدا نشد تختهای بر کنار
74 کسی را درین بزم ساغر دهند که داروی بی هوشیاش در دهند
75 کسی ره سویِ گنج قارون نبرد وگر برد ره باز بیرون نبرد
76 محال است سعدی که راه صفا توان رفت جز در پیِ مصطفی
77 به طاعت بنه چهره بر آستان که این است سجّادهٔ راستان
78 تو هم گردن از حکم او در مپیچ که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
79 شنیدم که جمشید فرخ سرشت به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
80 بر این چشمه چون ما بسی دم زدند برفتند چون چشم بر هم زدند
81 نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السّلام
82 در آخر ندیدی که بر باد رفت خنک آنکه با دانش و داد رفت
83 طریقت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست
84 قدم باید اندر طریقت نه دم که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
85 مگو جاهی از سلطنت بیش نیست که ایمنتر از ملک درویش نیست
86 گدا را چو حاصل شود نانِ شام چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
87 اگر سرفرازی به کیوان در است وگر تنگ دستی به زندان درّ است
88 چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت نمیشاید از یکدگرشان شناخت
89 نه هر آدمی زاده از دد به است که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
90 چو انسان نداند بجز خورد و خواب کدامش فضیلت بود بر دولب
91 جهان ای پسر ملک جاویدنیست ز دنیا وفاداری امید نیست
92 همه تخت و ملکی پذیرد زوال بجز ملک فرمان دِه لایزال
93 بر مرد هشیار، دنیا خس است که هر مدتی جایِ دیگر کس است
94 نه لایق بود عشق با دلبری که هر بامدادش بود شوهری
95 ز دشمن شنو سیرت خود که دوست هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
96 ستایش سرایان نه یار تو اند ملامت کنان دوستدار تو اند
97 اگر پیل زوری وگر شیر چنگ به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
98 اگر هوشمندی به معنی گرای که صورت ز معنی بماند به جای
99 کسی گوی دولت ز دنیا برد که با خود نصیبی به عقبی برد
100 مگردان غریب از درت بی نصیب مبادا که گردی به درها غریب
101 بزرگی رساند به محتاج خیر که ترسد که محتاج گردد به غیر
102 خنک آنکه در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
103 چو در تنگدستی نداری شکیب نگهدار وقت فراخی حسیب
104 جوانمرد گر راست خواهی ولیست کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
105 خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است
106 کرم ورزد آن سر که مغزی دروست که دون همتانند بی مغز و پوست
107 کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلقِ خدای
108 قیامت کسی باشد اندر بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
109 تکلف برِ مرد درویش نیست وصیت همین یک سخن بیش نیست
110 الا گر طلبکار اهلِ دلی ز خدمت مکن یک زمان غافلی
111 خورش ده به گنجشک و کبک و حمام که یک روزت افتد همایی به دام
112 بدانی که چون راه بردم به دوست هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
113 به رغبت بکش بار هر جاهلی که اُفتی به سروقت صاحبدلی
114 نه هر کس سزاوار باشد به مال یکی مال خواهد یکی گوشمال
115 خوشا وقت شوریدگان غمش اگر زخم بینند وگر مرهمش
116 گدایان از پادشاهی نفور به امیدش اندر گدایی صبور
117 دمادم شراب الم در کشند وگر تلخ بینند دم درکشند
118 نه تلخ است صبری که بر یادِاوست که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
119 اسیرش نخواهد خلاصی ز بند شکارش نجوید خلاص از کمند
120 سلاطینِ عزلت گدایان حیّ منازل شناسانِ گم کردهِ پی
121 ملامت کشانند مستان یار سبکتر برد اشتر مست بار
122 به سروقتشان خلق کی پی برند که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
123 چو پروانه آتش به خود در زنند نه چون کرم پیله به خود درتنند
124 دلارام در بر، دلارام جوی لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
125 نگویم که بر آب قادر نیاند که بر شاطئی نیل مستسقیاند
126 ترا عشق همچون تویی ز آب و گل رباید همی صبر و آرام دل
127 به بیداریاش فتنه بر خط و خال به خواب اندرش پای بند خیال
128 به صدقش چنان سر نهی بر قدم که بینی جهان با وجودش عدم
129 تو گویی به چشم اندرش منزل است اگر دیده بر هم نهی منزل است
130 نه اندیشه از کس که رسوا شوی نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
131 گرت جان بخواهد به لب برنهی وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
132 چو عشقی که بنیاد او برهواست چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
133 عجب داری از سالکان طریق که باشند در بحر معنی غریق
134 ز سودای جانان به جان مشتعل به ذکر حبیب از جهان مشتغل
135 به یاد حق از خلق بگریخته چنان مست ساقی که میریخته
136 نشاید به دارو دوا کردشان که کس مطلع نیست بر دردشان
137 الستِ ازل هم چنانشان به گوش به فریاد قالوا بلی در خروش
138 گروهی عمل دار عزلت نشین قدمهای خاکی دم آتشین
139 به یک نعره کوهی ز جابرکنند به یک ناله شهری به هم درزنند
140 چو بادند پنهان چالاک پو چو سنگند خاموش و تسبیح گو
141 سحرها بگریند چندان که آب فروشوید از چشمشان کحل خواب
142 فرس گشته از بس که شب راندهاند سحرگه خروشان که واماندهاند
143 شب و روز در بحر سودا و سوز ندانند ز آشفتگی شب ز روز
144 چنان فتنه بر حسن صورت نگار که باحسن صورت ندارند کار
145 ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست
146 می صِرفْوحدت کسی نوش کرد که دنیا و عقبی فراموش کرد
147 مرا با وجود تو هستی نماند به یاد توام خودپرستی نماند
148 اگر جرم بینی مکن عیب من تویی سر برآورده از جیب من
149 به حقش که تا حق جمالم نمود دگر هرچه دیدم خیالم نمود
150 پراکندگانند زیر فلک که هم دد توان خواندشان هم ملک
151 قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند و شیدا و هشیار و مست
152 گه آسوده در گوشهای خرقه دوز گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
153 نه سودای خودشان نه پروای کس نه در کنج توحیدشان جای کس
154 تهی دست مردان پرحوصله بیابان نوردان بی قافله
155 عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنار داران پوشیده دلق
156 به خود سر فرو برده همچون صدف نه مانند دریا برآورده کف
157 نه مردم همین استخوانند وپوست نه هر صورتی جانِ معنی دروست
158 نه سلطان خریدار هر بندهایست نه در زیر هر ژندهای زندهایست
159 اگر ژاله هر قطرهای دُرّ شدی چو خرمهره بازار زو پر شدی
160 حریفان خلوت سرای الست به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
161 به تیغ از غرض برنگیرند چنگ که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
162 طلبکار باید صبور و حمول که نشنیدهام کیمیاگر ملول
163 زر از بهر چیزی خریدن نکوست چه خواهی خریدن به از یار و دوست
164 یکم روز بر بندهای دل بسوخت که میگفت و فرماندهش میفروخت
165 ترا بنده از من به افتد بسی مرا خواجه چون تو نباشد کسی
166 بسا عقل زورآور چیره دست که سودای عشقش کند زیردست
167 ترا هرچه مشغول دارد ز دوست گر انصاف پرسی دلارامت اوست
168 خلاف طریقت بود کاولیا تمناکنند از خدا جز خدا
169 گر از دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خویشی نه دربند دوست
170 ترا تا دهن باشد از حرص باز نیاید به گوشِ دل از غیب راز
171 حقایق سراییست آراسته هوا وهوس گرد برخاسته
172 نبینی به جایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد
173 قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب
174 مرا یک درم بود و برداشتند به کشتی و درویش بگذاشتند
175 سیاهان براندند کشتی چو دود که آن ناخدا ناخداترس بود
176 مرا گریه آمد ز تیمار جفت برآن گریه قهقه بخندید و گفت
177 مخور غم برای من ای پرخرد مرا آن کس آرد که کشتی برد
178 بگسترد سجاده بر روی آب خیالی است پنداشتم یا به خواب
179 زمدهوشیام دیده آن شب نخفت نگه بامدادان به من کرد وگفت
180 عجب داری ای یار فرخنده رای ترا کشتی آورد ما را خدای
181 چرا اهل صورت بدین نگروند که ابدال در آب و آتش روند
182 نه طفلی کز آتش ندارد خبر نگهداردش مادرِ مهرور
183 پس آنان که در وجد مستغرقاند شب و روز در عین حفظِ حقاند
184 نگهدارد از تابِ آتش خلیل چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
185 چو کودک به دست شناور درست نترسد اگر دجله پهناور است
186 به دریا نخواهد شدن بط غریق سمندر چه داند عذاب الحریق
187 تو بر روی دریا قدم چون زنی چو مردان که بر خشک تردامنی
188 ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
189 توان گفتن این با حقایق شناس ولی خورده گیرند اهل قیاس
190 که پس آسمان و زمین چیستند بنی آدم و دام و دد کیستند
191 پسندیده پرسیدی ای هوشمند بگویم گر آید جوابت پسند
192 که هامون و دریا و کوه و فلک پری و آدمیزاد و دیو و ملک
193 همه هرچه هستند از آن کمترند که با هستیاش نام هستی برند
194 عظیم است پیش تو دریا به موج بلند است خورشید تابان به اوج
195 ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی به ملکی درند
196 که گرهفت دریاست یک قطره نیست وگر آفتاب است یک ذره نیست
197 چو سلطان عزت علم برکشید جهان سر به جیب عدم برکشید
198 مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب کرمکی چون چراغ
199 یکی گفتش ای کرمک شب فروز چه بودت که بیرون نیایی به روز
200 ببین کاتشین کرمکی خاک زاد جواب از سر روشنایی چه داد
201 که من روز و شب جز به صحرا نیام ولی پیش خورشید پیدا نیام
202 اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید من از حق شناسم نه از عمر و زید
203 بخور هرچه آید ز دست حبیب نه بیمار داناتر است از طبیب
204 اگر مرد عشقی کم خویش گیر وگر نه ره عافیت پیش گیر
205 مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند
206 توتا با خودی با خودت راه نیست وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
207 نه مطرب که آواز پای ستور سماع است اگر عشق داری و شور
208 مگس پیش شوریدهای پر نزد که او چون مگس دست بر سر نزد
209 نه بم داند آشفته سامان نه زیر به آواز مرغی بنالد فقیر
210 سراینده خود مینگردد خموش ولیکن نه هر وقت باز است گوش
211 چو شوریدگان می پرستی کنند به آواز دولاب مستی کنند
212 به رقص اندر آیند دولاب وار چو دولاب بر خود بگریند زار
213 به تسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند
214 بگویم سماع ای برادر که چیست اگر مستمع را بدانم که کیست
215 گر از برج معنی پرد طیر او فرشته فرو ماند از سیرِ او
216 وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ قویتر شود دیوش اندر دِماغ
217 چه مرد سماع است شهوت پرست به آواز خوش خفته خیزد نه مست
218 پریشان شود گل به باد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبر
219 جهان پر سماع است و مستی و شور ولیکن چه بیند در آیینه کور
220 مکن عیب درویش مدهوش و مست که غرقه است زان میزند پا و دست
221 گشاید دری بر دل از واردات فشاند سرِ دست بر کاینات
222 نبینی شتر بر حدایِ عرب که چونش به رقص اندر آرد طرب
223 شتر را که شور و طرب در سر است اگر آدمی را نباشد خر است
224 تعلق حجاب است و بی حاصلی چو پیوندها بگسلی واصلی
225 مکن گریه بر گور مقتول دوست برو خرمی کن که مقبول اوست
226 فدایی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
227 ز خاک آفریدت خداوند پاک رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
228 حریص و جهان سوز و سرکش مباش ز خاک آفریدت چو آتش مباش
229 طریقت جز این نیست درویش را که افتاده دارد تنِ خویش را
230 شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید ز گرمابه آمد برون بایزید
231 یکی طشتِ خاکسترش بی خبر فرو ریختند از سرایی به سر
232 همی گفت ژولیده دستار موی کفِ دست شکرانه مالان به روی
233 که ای نفس من در خور آتشم ز خاکستری روی درهم کشم
234 بزرگان نکردند در خود نگاه خدا بینی از خویشتن بین مخواه
235 قیامت کسی بینی اندر بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
236 ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی خدابینی از خویشتن بین مجوی
237 یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست یکی در خرابات افتاده مست
238 گر این را براند که باز آردش ور آن را بخواند که نگذاردش
239 نه منعم به مال از کسی بهتر است خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
240 وجودی دهد روشنایی به جمع که سوزیش در سینه باشد چو شمع
241 دلم خانهٔ مهر یار است و بس از آن مینگنجد درو کین کس
242 چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
243 گر این مدّعی دوست بشناختی به پیکار دشمن نپرداختی
244 گر از هستیِ حق خبر داشتی همه هست را نیست پنداشتی
245 شنیدم که در دشت صنعا جنید سگی دید برکنده دندان ز صید
246 ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
247 چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
248 شنیدم که میگفت و خون میگریست که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
249 به ظاهر من امروز از او بهترم دگر تا چه راند قضا بر سرم
250 از آن بر ملایک شرف داشتند که خود را به از سگ نپنداشتند
251 از آن دوستان خدا برسرند که از خلق بسیار بر سرخورند
252 اگر مشک را ابلهی گنده گفت تو مجموع باش او پراکنده گفت
253 تو نیکوروش باش تا بدسگال به عیب تو گفتن نیابد مجال
254 سعادت به بخشایش داور است نه در چنگ و بازوی زورآور است
255 چو نتوان برافلاک دست آختن ضروریست باگردشش ساختن
256 چه داند طبیب از کسی رنج برد که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
257 چو رد مینگردد خدنگِ قضا سپر نیست مر بنده را جز رضا
258 شتر بچه با مادر خویش گفت که آخر زمانی ز رفتن بخفت
259 بگفت ار به دست من استی مهار ندیدی کسم بارکش در قطار
260 خدا کشتی آنجا که خواهد برد اگر ناخدا جامه برتن درد
261 چه زنار مغ بر میان و چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق
262 به اندازهٔ بود باید نمود خجالت نبرد آنکه بنمود بود
263 زراندودگان را بر آتش برند پدید آید آنگه که مس یا زرند
264 نکوسیرتی بی تکلف برون به از پارسایی خراب اندرون
265 نگویم تواند رسیدن به دوست در این ره جزآن کس که رویش دروست
266 چو روی پرستیدنت در خداست اگر جبرئیلت نبیند رواست
267 خور و خواب تنها طریق دد است برین بودن آیین نابخرد است
268 بر آنان که شد سرّ حق آشکار نکردند باطل برو اختیار
269 تو خود را از آن در چه انداختی که چه را ز ره باز نشناختی
270 تنور شکم دمبدم تافتن مصیبت بود روزِ نایافتن
271 خبر ده به درویشِ سلطان پرست که سلطان ز درویش مسکینتر است
272 گدا را کند یک درم سیم سیر فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
273 اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
274 ترا خاموشی ای خداوند هوش وقار است و نااهل را پرده پوش
275 بد اندر حق مردم نیک و بد مگو ای خردمند صاحب خرد
276 که بدمرد را خصم خود میکنی وگر نیکمرد است بد میکنی
277 کسی پیشِ من در جهان عاقل است که مشغول خود وز جهان غافل است
278 نشاید هوس باختن با گلی که هر بامدادش بود بلبلی
279 محقق همان بیند اندر اِبِل که در خوبرویان چین و چگل
280 کس از دست طعن زبانها نرست اگر خودنمای است وگر حق پرست
281 چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینان نباشند راضی چه باک
282 بداندیش خلق از حق آگاه نیست ز غوغای خلقش به حق راه نیست
283 از آن ره به جایی نیاوردهاند که اول قدم ره غلط کردهاند
284 دو کس برحدیثی گمارند گوش یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
285 یکی پند گیرد یکی ناپسند نپردازد از حرف گیری به پند
286 که یارد به کنج سلامت نشست که پیغمبر از خبث مردم نرست
287 خدا را که بی مثل و یار است و جفت همانا شنیدی که ترسا چه گفت
288 صفایی به دست آور ای بی تمیز که ننماید آیینهٔ تیره چیز
289 تو قایم به خود نیستی یک قدم ز غیبت مدد میرسد دمبدم
290 رهِ راست باید نه بالایِ راست که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
291 نداند کسی قدر روزِ خوشی مگر روزی افتد به سختی کشی
292 مکن ناله از بینوایی بسی چو بینی ز خود بینواتر کسی
293 یکی را که در بند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند
294 الا ای که عمرت به هفتاد رفت مگر خفته بودی که بر باد رفت
295 همه برگ بودن همی ساختی به تدبیر رفتن نپرداختی
296 چو پنجاه سالت برون شد ز دست غنیمت شمر چند روزی که هست
297 نگو گفت لقمان که نازیستن به از سالها در خطا زیستن
298 تفرج کنان در هوا و هوس گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
299 کسانی که از ما به غیب اندرند بیایند و بر خاک ما بگذرند
300 غنیمت شمر این گرامی نفس که بی مرغ قیمت ندارد قفس
301 پی نیکمردان بباید شتافت که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
302 شراب از پی سرخ رویی خورند وز آن عاقبت زردرویی برند
303 به مردان راهت که راهی بده از این دشمنانم پناهی بده
304 به حقت که چشمم ز باطل بدوز به نورت که فردا به نارم مسوز
305 ز جرمم در این مملکت جاه نیست ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
306 چه برخیزد از دست تدبیر ما همین نکته بس عذر تقصیر ما