بی از رضاقلی خان هدایت تذکرهٔ ریاض العارفین 71

رضاقلی خان هدایت

آثار رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بی خبر از احوال نهایت و بدایت ابن محمد هادی رضاقلی المتخلص به هدایت. چون نسبت سایر اهل این فن خواست که در خاتمهٔ...

بی خبر از احوال نهایت و بدایت ابن محمد هادی رضاقلی المتخلص به هدایت. چون نسبت سایر اهل این فن خواست که در خاتمهٔ این کتاب مستطاب به شرح رشحی از حالات خود پردازد و در معنی از خیالات خام خود هر طرف این ریاض فیاض را خاربستی سازد، لهذا خود به طریق مغایبه و ذکر گذشگان از حالات و خیالات خود چنین اظهار می‌کند که ولادت هدایت در شب پانزدهم شهر محرم الحرام تخمیناً ساعتی قبل از طلوع فجر در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در دارالخلافهٔ طهران واقع گردید. والدش از اعیان قریهٔ چارده مِن مضافات دامغان و از مبادی شباب ملازمت پیشه نموده و در حضرت قهرمان ایران محمد شاه قاجار اناراللّه برهانه به منصب خزینه داری، محسود اقران بوده. پس از انتقال آن دولت به حضرت سلطان صاحبقران و خدیو زمان شاهنشاه ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان در آن دربار معدلت آثار به منصب مذکور مفتخر و حسب الامر مأمور به خدمتگذاری فرمانفرمای مملکت فارس شده، به شیراز آمده تا در سنهٔ ۱۲۱۸ وفات یافت و به عالم عقبی شتافت و نعشش را به عتبات عالیات نقل کردند و خان ذی شأن محمد مهدی خان بنابر نسبت در تربیت بازماندگان کوشید و جد وجهد بلیغ مرعی داشت و همت به مراقبت حال این حقیر گماشت. پس از چندگاهی والدهٔ حقیر نیز به حکم استطاعت محرم حرم مکّهٔ معظّمهٔ مکرمّه شد و بالاخره در مدینهٔ طیبه وفات یافت و در مقبرهٔ بقیع مدفون شد. ,

فقیر از صغر سن طبعم به معلومات و منظومات راغب و استحضار از اطوار واشعار اهل کمال را طالب و به حسب ذوق فطری در بستان سخن موزون زبان گشاده و اندک اندک پا به دایرهٔ نظم نهاده. روزگاری چند نیز به حکم وراثت، ملازمت نمود. عاقبت با خود، ستیزان و از خدمت گریزان در کنج عزلت پا به دامن کشید. همگان را کارش شگفت آمده و هر یک در این کار رایی زده در بارهٔ وی سخنان مختلفه راندند. بعضی دیوانه و برخی فرزانه خواندند. فقیران گفتند که جذبه‌اش رسیده و امیران گفتند فقیری گزیده، یکی همتش را عالی و یکی طبعش را لاابالی شمرد و انصاف آن است که به مضمون این لطیفه که «هرکس خویش را بهتر شناسد» فرزانه گفتنش قولی و دیوانه خواندنش اولی است. وی جوانی است تیره روزگار و غفلت کردار از صحبت اهل ظاهر رمیده و به حالت اهل باطن نرسیده. ,

خود پندارد که از اهل سلوک و فارغ از اندیشهٔ میر و ملوک است و هر دو طایفه را از صحبتش عار و بر مصاحبتش انکار. در عین جوانی دعویش پیری. با همه در میان ولافش گوشه گیری. خود پندارد که همتش بلند است و نداند که چون خودپسند است. گاهش شوق صحبت پیران و گاهی میل الفت جوانان. مجازش قنطرهٔ حقیقت گشته اما از قنطره نگذشته. طبعش چون طمعش خام و گفتارش چون کردارش ناتمام. تخلصش هدایت ورسمش به خلاف اسمش غوایت. از طریق هدی به نامی قانع و غرور اسمش از مسمی مانع. اکنون که سنهٔ ۱۲۶۰ سنین عمرش به چهل و پنج است و حاصل آن درد و رنج. آری: ,

4 امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند

مثنوی در بحر رمل موسوم به هدایت نامه و مثنوی موسوم به گلستان ارم و مثنوی موسوم به انیس العاشقین و مثنوی موسوم به بحر الحقایق به رشتهٔ نظم کشیده و کتاب موسوم به مظاهر الانوار و مثنوی انوارالولایة و مثنوی خرم بهشت و فهرست التواریخ و منهج الهدایه و مفتاح الکنوز و ریاض العارفین و مدارج البلاغه و مجمع الفصحا و سه جلد روضة الصّفا و لطایف المعارف و رسالهٔ موسوم به جامع الاسرار و دیوان غزلیات هشت هزار بیت ترتیب داده و قصاید زیاده از ده هزار بیت جمع کرده و در این عرض مدت به خدمت جمعی از عرفا و حکما و شعرا فیض یاب و به قدر استعداد از هر خرمنی خوشه‌ای یافته. بعضی از آن اشعار که به سیاقت و زبان اهل ذوق است در این دفتر نگاشته می‌شود: ,

6 طوطی جان مست مستان گشته است محو یاد شکرستان گشته است

7 گرنه آن شکرستانش جاذب است او کجا شکرستان را طالب است

8 چون نپوید ذرّهٔ خوار حقیر که طلبکارش بود مهر منیر

9 چون نیاید قطرهٔ پر اضطراب که سوی خود خواندش دریای آب

10 نیست نی را قدرتی در این فغان نالهٔ نایی است این در وی عیان

11 هرکه نگرفته دست گوش جان وی صوت نایی داند این آواز نی

12 جرم عاشق چیست ز افغان و خروش چون که درد عشق نگذارد خموش

13 چون تواش می دادی و شد بی ادب مست را ای محتسب کم کن غضب

14 چون تو عمداً جلوه کردی در نظر چیست جرم دیده‌ام ای جلوه گر

15 خود چه مهجورش کنی از اصل خویش پس چه می‌خوانی به سوی وصل خویش

16 سخت باشد سخت ای صاحب جمال عاشقان را فرقتت بعد ازوصال

17 چون کند گر دیده باشد سوی تو یک دم و زان پس نبیند روی تو

18 یاد ایامی که در هندوستان شاد بودم در میان دوستان

19 گر دو صد بودیم ور صد ور یکی متحد بودیم با هم بی شکی

20 روز و شب بی روز و شب پابست عشق سال و مه بی سال و مه سرمست عشق

21 جملگی یک جان و آن جان جمله دل پر ز مهر آن نگار غم گسل

22 بی من و ما و تو و او ماه و سال مانده محو شکرستان وصال

23 چون ز غفلت شکر آن نگذاشتم رخت از آن شکرستان برداشتم

24 زان فتادم اندر این کافرستان تا بدانم قدر آن شکرستان

25 تشنه داند قیمت آب فرات مرده داند قدر ایام حیات

26 هرچه نپسندی به خود ای هم نفس نیست انصاف ار پسندی آن به کس

27 دهر چون کوه و عمل‌ها چون صداست هرچه گوید او به ما هم گفت ماست

28 انبیا واولیا آیینه‌اند نی چو ما پابست مهر و کینه‌اند

29 هرکه مهر آرد بدیشان متقی است هرکه در دل کینشان کبر و شقی است

30 گر تو خوانی نیک او را خود تویی ور تو بد دانیش هم آن بد تویی

31 آینه از نقش‌ها وارسته است نیک و بد خود نقش ناظر بسته است

32 اندرین آتش که در من زد غمش این قدر سوزم که گردم محرمش

33 گرچه کار آتش آمد سوختن تازه شد جانم ازین افروختن

34 آینه چون عکس صورت وا نداد مرد بینا نام آن آهن نهاد

35 قوت مِرآتیش در باطن است فعل مرآتش چو نبود آهن است

36 وجه حق را بندگان آیینه‌اند گنج حق را عارفان گنجینه‌اند

37 خود دو عالم سر به سر مرآت دان جمله را مرآت وجه ذات خوان

38 پیش عارف ذرّه‌ای نبود عیان کافتابی نبودش اندر میان

39 هر که را در دیده نوری شد پدید او دو عالم جملگی جز حق ندید

40 عقل را حاصل چه آمد قال و قیل معرفت کی زاید از قال ای عقیل

41 وهم خود را عقل کل پنداشتی زان لوای خود سری افراشتی

42 عقل کی گوید حسد دار و غضب عقل کی گوید زن و زر کن طلب

43 عقل و عشق از یکدیگر ممتاز نه غیر یک گوهر ز بحر راز نه

44 چیست عقل آن اولین مخلوق ذات نور احمد پادشاه کاینات

45 چیست آن عشق لطیف پاکزاد نور حیدر آن شهنشاه جواد

46 ذات یزدان را دو مظهر شد جلی گشت این یک مصطفی و آن یک علی

47 مصطفی شد مظهر نور جمال مرتضی شد مخزن سر جلال

48 بر محمد ختم شد پیغمبری نیست این منصب نصیب دیگری

49 لیک باشد آن ولایت بر دوام بی شک و شبهه الی یوم القیام

50 اولیا خود مظهر نور وی‌اند در تجلی عرصهٔ طور وی اند

51 نور یک نور و مظاهر بی مر است می یکی می صدهزارش ساغر است

52 این سخن می‌دان که نبود ز اهل دین هر که در دین نبودش شیخ گزین

53 سخت ار مرآت شد دل ایمن است زان که خود مرآت مؤمن مؤمن است

54 پیر دانی کیست ای یار گزین آنکه او را در جهان نبود قرین

55 ذات اودر ذات هو فانی شده جاودان باقی سبحانی شده

56 دایماً در قبض و بسط و سکر و صحو دیدهٔ جانش به روی دوست محو

57 از برون ساکت نشسته وز درون جان او غرق صلوة دائمون

58 چشم حس، بینای حال صوری است وان چنین بینش به معنی کوری است

59 هر که او یَنْظُر بِنُورِ اللّه نشد جان او از غیر حس آگه نشد

60 چشم دل بینای سر معنوی است که ز عکس دوست نورش بس قوی است

61 ای دریغا ای دریغا دل کجاست خلق را جز نام او حاصل کجاست

62 قلب مؤمن هست بَیْنَ الإصْبَعَینِ نور او مافوق نورالمشرقین

63 هست بَیْنَ الاصْبَعَینِ ذُوالجلال وان اصابع خود جلال است و جمال

64 شد دل من سیر ازین فرزانگی هان و هان دارم سر دیوانگی

65 هین بگیرید از کف من خامه را که بسوزد آتشم مر نامه را

66 بیمم از ویرانی از نادانی است ز آنکه آبادی درین ویرانی است

67 بر تو آمد اهرمن، بر من سروش بر تو آمد نیش و بر من گشت نوش

68 یک وجود آمد شرار پر لهب بر سمندر آتش و بر بط غضب

69 آن بت من تا که در دیر دل است هرچه آید بر سرم خیر دل است

70 بت پرستی حق پرستی من است عین هشیاریم مستی من است

71 ای تو واحد بوده بی توحید ما سر به سر تحقیق کن تقلید ما

72 جمله گر تقلید باشد رای ما وای بر ما وای برما وای ما

73 هرکه از اسرار حق آگاه شد این جهانش همچو قعر چاه شد

74 پیش آن عالم که صاف و روشن است این جهان مانند چاه بیژن است

75 گر تو نیکی قبر بهرت روضه‌ایست ور بدی آن از جحیمت حفره‌ایست

76 سر بده در راه حق گر عاشقی آرزوی موت کن گر صادقی

77 از لقاء اللهت ار اکراه شد خود لقایت مُکْرَهِ اللّه شد

78 چون علی فرمود الناس نیام منتبه گردی چو جان جوید خرام

79 پیش تو آتش پرست ار کافر است پیش من از خودپرستان بهتر است

80 باغ او شد آتش تو بی دلیل هم دلیلش آن گلستان خلیل

81 بیم نبود آتش ار پُرتاب شد بر سمندر همچو بر بط آب شد

82 گر توکل آوری بر شاه کل گردد آتش زان توکل بر تو گل

83 جنگ با او آب را آتش کند صلح او چون آبت آتش خوش کند

84 شد زبان‌ها مختلف ای مرد راه اوش رام این تنگری خواند این اله

85 پس تو و او را به هم این جنگ چیست جنگت آخر در نگر جز رنگ چیست

86 عقل من مقهور عشق قاهر است خود جنونم از فنونم ظاهر است

87 درد من درمان من هم از من است وصل من هجران من هم از من است

88 گاه صید خویش و گه صیاد خویش گاه شیرینم و گه فرهاد خویش

89 نور تابان آفتاب فاش را نیست تاب دیدنش خفاش را

90 ظالم آن کوران که از انوار شید دیدهٔ حس‌شان بجز گرمی ندید

91 تو یکی خاکی ز هستی ذره‌ای مشت خاکی چند بر خود غرّه‌ای

92 تو کفی خاکی و بادی در میانت آن کف خاک تن و آن باد جانت

93 چون ز تن بیرون رود آن باد پاک مشت خاکت باز گردد مشت خاک

94 اُنْظُرُونَا نَقْتَبِسْمِنْنُوْرِکُمْ کاندرین ظلمات کردم راه گم

95 اولین جبریان ابلیس بود که بِه مَا اغْوَیْتَنِی گفت از جحود

96 قرب چه بود بعد از پندار خویش گم شدن از خود ز یاد یار خویش

97 ای دو عالم سر به سر پر شور تو وی دو عالم لمعه‌ای از نور تو

98 جان جانی لیک جان جان نه‌ای آنچه گویم آن تویی هم آن نه‌ای

99 این دوییت چیست چون تو دو نه‌ای این معیت چیست چون تو ما نه‌ای

100 گر شکستی این صدف را دُرّ شوی گر ز خود خالی شوی زو پر شوی

101 خودپرستی بت پرستی بی گمان چون برستی حق پرستی آن زمان

102 خلق از کفر حقیقی غافلند زان به اسلام مجازی خوش دلند

103 نخل گر اِنِّی أَنَا اللّهُ گو بود بندهٔ یزدان نه کمتر زو بود

104 در تجلی بود کوه طور را پس مبین هم در میان منصور را

105 ای بری ذاتت ز قیل و قال خلق فارغ از تشبیه و از تعطیل خلق

106 یَا خَفِی النُّوْرِ مِنْفَرْطِ الظُّهُوْرِ در دل تاریک من یک ذره نور

107 لا تُواخِذْاِنْنَسِیْنَا یَا اله که وجود ما سراپا شد گناه

108 گفت شاه عشق بازان مصطفی لاَ أَقُوْلُ فِی حُضُورِ هُوَ أَنا

109 دل ببیند نور علام الغیوب تَعْمَی الأَبْصَارُ ولا تَعْمَی القُلُوبُ

110 دیده کی بیند ورا ای مرد دون پاک حق عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْن

111 گر همی خواهی نشان اولیا گویمت الابتلا الابتلا

112 حال ایشان پیش آن کو آگه است آیتش لا بَیْعٌ عَنْذِکْرِ اللّه است

113 چند نَحْنُ الْغَالِبُونَ ای بر عصا باش تا موسی بیندازد عصا

114 گر بدیدی نور حق هر مرد دون حق نگفتی اَحْمَدَا لاَ یُبْصِرُونَ

115 گفت پیغمبر که پیش دادگر از دو قطره نیست چیزی دوست تر

116 آن یکی اشکی که از بیم جلیل وان دگر خونی به راه او سبیل

117 کفر و ایمان قلبی است و غیبی است عالِم ُالغَیب آن شه لارَیْبی است

118 نه سگ کوفی ز هر صوفی به است کز بسی صوفی سگ کوفی به است

119 گفت پیغمبر که سازد چار چیز چار چیزت زایل ای مرد عزیز

120 گشت زایل عقل چون آمد غضب پس غضب کم کن ادب آور ادب

121 گشت زایل دین چو پیدا شد حسد پس مسوزان از حسد خود را جسد

122 گشت زایل شرم چون آمد طمع پس طمع کم کن که عزّ مَنْقَنِعَ

123 شد ز غیبت زایل آن اعمال خوب پس مکن غیبت که شد بِئْسَ الذُّنُوب

124 علم یک نقطه است و جهل جاهلین سوی کثرت بردش از وحدت چنین

125 هست در نزد بسی ز اهل کمال مر کرامت را لقب حیض الرجال

126 زیرکان گویند کای ایزدشناس خیز و ایزد را هم از ایزد شناس

127 گر به هستی خودت بشناختی این دو هستی گشت و جان کجا باختی

128 ور تو گویی نیست گشتم در طریق تا که حق بشناختم من ای رفیق

129 کی شناسد هست را ای نیست نیست یاوه گفتی این موجه نیست نیست

130 ور به نور او تواش بشناختی خویش را از اهل ایمان ساختی

131 راست خواهی کس به سوی او نتاخت هم خود او خود را طلب کرد و شناخت

132 ما از آن در رنج و دردیم ای فَضُوح که بقامان داده ایزد از دو روح

133 آن یکی خود روح حیوانی ما وان دگر آن جان ربانی ما

134 گفت پیغمبر که دنیا ساحر است راست گفت و صدق او خود ظاهر است

135 هر که او سرمست‌تر هشیارتر هرکه او خاموش پرگفتارتر

136 خامشی گویایی اهل دل است اهل تن را نکتهٔ من مشکل است

137 آخر کار جهان چون خامشی است خامشی ز اول نشان باهشی است

138 خداوندی که در بالا و در پست همه هستی گواه هستی‌اش هست

139 همه عالم به نورش گشته پیدا ولی خود نه عیان و نه هویدا

140 به هر ذره ز نور آفتابش ظهوری و ظهورش خود حجابش

141 ظهور جمله هستی‌ها به نورش خفای ذاتش از فرط ظهورش

142 همه کارش عجایب در عجایب ز جمله حاضر و از جمله غایب

143 اگر خاص است حیران در شهودش اگر عام است نادان در وجودش

144 همه سرگشته در این آفرینش چه اهل دانش و چه اهل بینش

145 زهی مهری که در سفلی و عالی ز نورت نیست خود یک ذره خالی

146 ز ما بُعْدت ز راه قدس ذاتت به ما قرب تو ز اسماء و صفاتت

147 علو ذات تو عین دنو است دنو ذات تو عین علو است

148 معطل گو نگر در بعد و تنزیل که اثبات دنو شد نفی تعطیل

149 مشبه گو نظر کن قرب و تنزیه که ایجاب علو شد سلب تشبیه

150 مشبه مانده از بُعد تو غافل معطل بوده در قرب تو جاهل

151 به یک سو مانده از تعطیل و توسیط ز راه افتاده از افراط و تفریط

152 بود ز افراط و تفریطش چو تعدیل بر عارف نه تشبیه و نه تعطیل

153 یکی چون صد ره آید در شماره بجز صد خواندنش باری چه چاره

154 اگر اندر حضیض آید وگر اوج همان دریاست اندر صورت موج

155 بلی آن تیز چشم آمد که درتاخت به دریا دید و زان پس موج بشناخت

156 کسی از موج دریا را چه داند که هر دم نو شود موج و نماند

157 ز آب خویش دریا ماهیان ساخت کس این ماهی در این دریا نینداخت

158 مگر دریاست کامد همچو ماهی که ماهی را نمی‌دانم کماهی

159 چو دریا خویش را خواهد نماید بر آرد جوش اندر موجه آید

160 چو در موج اندر آید موج پیداست تو فرمایی که موجش غیر دریاست

161 چو در حسی مسبب را سبب بین چو بگذشتی عجب اندر عجب بین

162 هر آن کو دیده ور شد در عجب‌ها مسبب را ببیند در سبب‌ها

163 ز عکس مهر تابی بر گل افتاد ز خود دانست و کارش مشکل افتاد

164 در آن می کوش اگر همت بلندی که از غیر وی اینجا دیده بندی

165 بلی حق بنده و بنده خدا نیست ولیکن خلق و حق از هم جدا نیست

166 موحد را که در توحید غرق است کجا در کلی و جزویش فرق است

167 یکی نور است عشق جلوه آرا ز هر جایی به رنگی آشکارا

168 ازو در کعبه عکسی دید طایف وزو در دل جمالی یافت عارف

169 فغان برداشت آن کاینجاش جویید ندا در داد این کز ماش جویید

170 یکی نور است و تعداد مقامش به هر جایی دگرگون کرده نامش

171 چو زد بر دیده بیناییش دانند چو زد بر عقل داناییش خوانند

172 چو در تن جلوه گر شد جانش خوانند چو درجان شد عیان جانانش خوانند

173 به معنی خود یکی اندر میانه است همه عشقست و ما و او فسانه است

174 به چشم هر که عقلش شد خردسنج جهان نطعی است همچون نطع شطرنج

175 درو بس مهره‌های گونه گونه وجود هر یک از چیزی نمونه

176 اگر نزدیک شد ور زان که دورند همه از بهر یک بازی ضرورند

177 مگو دریا چرا موجی برآرد برد موجی و موج دیگر آرد

178 چو سلطان قادر است و لاابالی بود علت قیاسات خیالی

179 همه زو دان اگر ز اهل سلوکی همه او بین تو نیز ار از ملوکی

180 فزونش از وجود و از عدم دان برونش از حدوث و از قدم خوان

181 ز پندار خودی گر باز رستی به بزم وحدتی هر جا که هستی

182 ای عشق تو چون محیط ودل فُلْک سُبْحَانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْکِ

183 ای واحد و وحدت تو ذاتی نه بالعددی و ممکناتی

184 ذات تو به ذات بوده واحد وانگه غنی از مقر و جاحد

185 ذاتت ز قیود مطلق و طاق حتی که ز نام قید واطلاق

186 گر عقل حکیم و کشف عارف کز کنه تو کس نگشته واقف

187 بشناخت ترا کدام ناکس باللّه تو ترا شناسی و بس

188 هر کو ز تو می‌دهد نشانی از حالت خود کند بیانی

189 عالم همه وهم خودپرستند وز لاف پرستش تو مستند

190 هر چند ز کشف خویش لافند چون من همگی خیال بافند

191 در علم و عیان چگونه آیی کز بینش و عقل ما جدایی

192 هر گوشه بسی به گفتگویت آخر همه مرده ز آرزویت

193 نیکو سخنی است بی خم و پیچ کز هیچ چه آید ای پسر هیچ

194 آه این چه حکایت غریب است لاحول چه قصّهٔ عجیب است

195 آن شعبده باز پردگی کیست زین شعبده‌ها مراد او چیست

196 اندر پس پرده بازی‌اش بین وز ما همه بی نیازی‌اش بین

197 این سحر نگر چه دلپسند است چشم همه باز و چشم بند است

198 خود در پس پرده نیست پیدا لیکن همه آلتش هویدا

199 حیرانم ازین عجیب حالت کاین جمله هم اوست یا که آلت

200 گر اوست به سان آلت از چیست ور آت اوست مصدرش کیست

201 این راز به من که می‌کند فاش کاین‌ها نقش است یا که نقاش

202 نقاش به رنگ نقش پیداست یا نقش به رنگ او هویداست

203 این واقعه بین که بحر عمان در قطرهٔ خویش گشته پنهان

204 زین شعبده حال دل خراب است کاندر دل ذره آفتاب است

205 آنان که به ره بسی دویدند جز حیرت خود رهی ندیدند

206 هر مرغ به قاف گر رسیدی سیمرغ شدی و بر پریدی

207 تا مرد ز خویش در حجاب است حاشا که ز دوست کامیاب است

208 نام والای ایزد ذوالمن هست موج نخست بحر سخن

209 چون که این بحر موج زن آید موج آغاز نام او باید

210 روح دریا شد و زبان ساحل دیده ناقد شد و بیان ناقل

211 عقل در بحر جان شناها کرد کاین دُر تابناک پیدا کرد

212 نام او تا کند به لوح رقم ساجد آمد به پیش لوح قلم

213 سجده آرد به نام آن داور خامه برنامه زان گذارد سر

214 بی سبب خامه را جگر نشکافت هیبت نام او به جانش تافت

215 می‌رود زان به سر به هر قدمی تا ز نامش کند مگر رقمی

216 وین نداند که ما که انسانیم همه در این مقام حیرانیم

217 حاصل ما به غیر نامی نیست پس از آن بهره جز کلامی نیست

218 ای روان آفرین پاینده تو خداوند ما و ما بنده

219 از درون و برون فراز و فرود سال و مه با تو در نماز و درود

220 زین جهانی نهاد و گردونی نه کمی در تو و نه افزونی

221 هرچه پاینده هرچه آن پویان همه نزدیکی تو را جویان

222 هرچه خاموش و هرچه گوینده همه اندر ره تو پوینده

223 ای به ظاهر شبان این رمه تو وی به باطن حقیقت همه تو

224 جان و دل هر دو خاک درگه تو کفر و دین هر دو رهرو ره تو

225 هرچه جوییم از آن برونی تو هرچه گوییم از آن فزونی تو

226 گرچه از مابقی گزیدهٔ تست نه خرد نیز آفریدهٔ تست

227 کی رسد پیش عقل بیننده آفریده در آفریننده

228 هیچ کس را به خرگهت ره نه از تو کس هم بجز تو آگه نه

229 هرچه پیدا و هرچه پنهان است بر تو ووحدت تو برهان است

230 ابدت چون ازل طلب کاری قدمتت چون حدث پرستاری

231 ذات تو خالق وجود و عدم فیض تو باعث حدوث و قدم

232 کفر و دین بیش از اعتباری نیست هیچ کس را بجز تو کاری نیست

233 هرچه در حیز عباراتست اعتبارش نه کاعتباراتست

234 همه را نعل دل بر آتش تست همه را زخم جان ز ترکش تست

235 من چو گبران چرا سخن گویم نام یزدان و اهرمن گویم

236 گر سیاه است وگر سپید ازتست گرچه قفل است و گر کلید از تست

237 از سیاهی چه غم که در ظلمات هست پنهان همیشه آب حیات

238 وز سپیدی چه ذوق کاندر قار دیدهٔ اهل دید گردد تار

239 گر نکو ور بدست مشرب من هم تو دانی که چیست مطلب من

240 بنده هر چند پر گنه باشد وز گنه نامه‌اش سیه باشد

241 می نباید شدش ز حق نومید کو کند نامهٔ سیاه سپید

242 هرکه او سوی حق گذر آرد حقش از هر بلا نگه دارد

243 چون بدو وا گذاشتی کارت شود آسان تمام دشوارت

244 گر تو خواهی که مرغ لاهوتی رهد از حبس نفس ناسوتی

245 جذبه‌ای جوی تات رسته کند از تو این بندها گسسته کند

246 سالکی کش تجلی صوری است گر خطا کرد مایهٔ دوری است

247 حق منزه ز صورت است ای دوست لیک در آن صور تجلی اوست

248 نخلهٔ طور حق نبود ای جان لیک بودش تجلی رحمان

249 زهد نبود به پیش اهل کمال عدم ثروت و تجمل و مال

250 زاهد آن است پیش هر بالغ که ز غیر خدا بود فارغ

251 هر سخن کان ز ذکر خالی، سهو هرخموشی ز فکر عاری، لهو

252 این هفت توی گنبد و این ششدری سرا از شیب و از فراز فرو دیدم و فرا

253 در ذرّه ذرّهٔ صنعت، صانع همی بدید در پایه پایهٔ حکمت، خالق همی بپا

254 هم منفصل ز جمله و هم جمله زو عیان هم متصل به جمله و هم جمله زو جدا

255 هم عقل بر در او جایش برون ز در هم عشق در ره او فرقش به زیر پا

256 غالب برو چگونه شوند این دو کای رفیق مغلوب گشته این ز هوس و آن یک از هوا

257 عقل از پی چه از پی تقبیل بندگی عشق از در چه از درِ تحمیل ابتلا

258 وهم است ازو به پیش بزرگان هوشمند باد است ازو به دست حکیمان پارسا

259 آن را که او حبیب چو یعقوب در محن و آن را که او طبیب چو ایوب در بلا

260 از معرفت مزن دم و بر عجز تکیه کن کز عجز، عفو خیزد و از کبر کبریا

261 به دانش کوش ای نادان و بینش جوی ای دانا که دانش سروری ذی‌شان وبینش خسرووالا

262 مشو خرم،ممان غمگین گرت عزت ورت ذلت مگو تلخ ومجوشیرین، گرت حنظل ورت حلوا

263 به راه بندگی می‌پو، چه در دیر و چه درمسجد نشان بی نشان می‌جو، چه از پیروچه از برنا

264 گرازپندارخودرستی،چه در گلخن چه درگلشن گر ازصهبای اومستی، چه برخاک وچه بردیبا

265 نباشد غیرکوی او، اگر بتخانه گر کعبه نجویدغیر روی او، اگر فرزانه گرشیدا

266 به معنی راه او پوید اگر مؤمن و گر کافر به باطن قرب او جوید اگر هندو وگر ترسا

267 چوکویش‌راشدی‌راغب چه قسطنطین چه کالنجر چورویش راشدی طالب چه جابلقا چه جابلسا

268 مخورازبهرجز او غم، چه درعیش وچه درماتم ببندازیادجز او دم، چه دردنیا چه درعقبا

269 یکی باشد بر صادق، اگر زهر وگر شکر یکی باشد بر عاشق، اگرخار واگر خرما

270 همه‌دُرهای یک معدن،گراین ناقص ورآن کامل همه‌گل‌های‌یک گلشن، گر این نادان ور آن دانا

271 اگرخواهی،بدین‌حالت،رسی، مردی بدست آور که نتواند رود، بی قایدی در راه، نابینا

272 به فلسی فلسفی مستان، به یونی حکمت یونان کزین حکمت سنایی نی به سینه بوعلی سینا

273 خوش‌آن‌حکمت‌که‌ایمانی،بدان‌حکمت‌که‌یونانی مرو زی عرصهٔ یونان، گرو زی ساحت بطحا

274 به شرع احمد مرسل، هزاران حکمت اکمل که نورش صادر اول، زفیض علت اولی

275 محمد(ص) خواجهٔ عالم، وجودش مفخر آدم به خیل انبیا خاتم، به جمع اولیا مولا

276 نبندد هیچ مقبل دل براین دنیا واقبالش که در لوزینه پنهان سیر ودر می زهر قتالش

277 حکیم عقل گریان بروکز حراره مسمومی کرفس آرزوخایی همی از بهر ابطالش

278 ترادل خوش که اندک داری از دنیانمی‌دانی که زهرناب جان گیرد چه خروارش چه مثقالش

279 رمد دارد را چون دیدهٔ دل نیستش بینش شیافی باید اول چاره را پس کُحلِ کحالش

280 دودست نفس رابربند پس بگشا درِتقوی که‌تا ناقص نسازی قوتش صعب است اکمالش

281 چونفست ممتلی از لقمهٔ حرص است امعاسد بود راه نفس بستن گشادن عرق قیفالش

282 ز نام تهمتن کم گو ز دستان داستان کم جو که‌درچاه وقفس جویی چوجویی رستم و زالش

283 بپیماید دمادم خرمن عمر تو و غافل که طاس مهر آمدکیل ودست چرخ کیالش

284 بود پیدا کزین پیدا نخواهد رستم آن شیدا که‌مر دیوش جمل گردیده و غول است جمالش

285 صحیفهٔ تن همی شیرازه‌اش از یکدگر باشد به داروی طبیبان چند بتوان بود وصالش

286 دلال لولیان داری و مردان مشتری جویی دگرجاکاین‌دلال‌اینجاکم‌ازمویی‌ودلالش‌

287 جهان پر انگبین طاسی و مشتاقش مگس آمد که خوش‌بربست‌چون‌بنشست‌خوردن‌راسروبالش

288 سگی ماده است دنیا و سگِ نر طالب دنیا که‌دشوار‌است اخراجش گرآسان است ادخالش

289 مگر از سردی آب قناعت بگسلد این سگ وگرنه ناگزیرآمد که پیوندد به دنبالش

290 غزای نفس نی همچون غزای دیگران آمد که اینجا ناتوانند خود اشجاع ابطالش

291 ترا ماری است در این جامه بر کش جامه راازبر وگرنه برکشدزودت ز برخوددست غسالش

292 اگرداری خبر آخر بجو تریاقی از جایی که هرکودشمنش درجامه نیکونیست اهمالش

293 ترا تریاق دانی چیست ذکری بی زبان سر که اسباب ریاآن ذکرکش قیلی است یاقالش

294 گرت کار جهان مشکل شود از عشق یاری جو که صدمشکل اگرافتد دمی عشق است حلالش

295 همه درها به رویت بندد ارگیتی زلیخاوش چوبگریزی ازو ایزدگشاید برتو اقفالش

296 نمی‌شاید درین طوفان پناه از کوه چون کنعان که طوفان بگذردآسان زهرکوه وز اطلالش

297 مگر در کشتی نوح اندر آیی مر سلامت را که عاصم نیست کوهی هرگزت ازسیل سیالش

298 نجات‌اندرشریعت‌دان و زی صاحب شریعت‌دان سفینهٔ نوح کو خود غیرمهر احمد و آلش

299 که بهتر قبله را از احمد مکی و از مکه چه پویی راه کوی احمد غزال وغزالش

300 چرا جز آن ولی جویی درین ره رهبری ای دل که بی ارشاد ازو جبریل نی پربود ونی بالش

301 حسین آسا سراندازی و منصوری و جان بازی سخن ازمستی منصورویاازذوق وازحالش

302 ای سلسلهٔ زلفت زنجیر دل شیدا از دیدهٔ ما پنهان وندر دل ما پیدا

303 پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان پیدایی ما از تو پنهانی تو از ما

304 اگرعارف وگر نادان رخ هر ذره اندرتو تویی مقصودناقص‌ها تویی مشهود کامل‌ها

305 زاهد به زهد خشک مزن راه مرغ دل رندان ز دانه فرق نمایند دام را

306 بودجویی و عجب بین چودرو غرقه شدیم بحر گشتیم و دو عالم همگی ساحل ما

307 ز منع می مده ای شیخ خرقه زحمت ما که سرنوشت چنین شد ز بدو فطرت ما

308 اندر میانه شد مایی ما حجاب ورنه جمال دوست خود هست بی نقاب

309 چون علم عاشقی در سینه مختفی است آن به که بستریم این دفتر و کتاب

310 همم با دیر و هم با کعبه کار است که هرجا پرتوی از روی یار است

311 ما چون قلم به پنجهٔ تقلیب او دریم ای شیخ عام یاوه مگو اختیار چیست

312 درون سینه ندانم دلم چه می‌گوید که سخت می‌طپد و دم به دم به تکراری است

313 پیش خاکسترِمنصور چه خوش گفت آن رند کان که می‌گفت اناالحق به سرِ دار کجاست

314 طاعت و تقوی ما چون زسرصدق نبود ترک کردیم که سالوس و ریا زحمت ماست

315 سزد که فخر نمایم به اهل سلسله‌ها که مر مرا بجز از زلف دوست سلسله نیست

316 رو عشق طلب کن که به سر پنجهٔ فکرت نگشوده کسی پرده ز رخسار حقیقت

317 هرچه گویدهرکسی ازوی مرا اکراه نیست زان که می‌بینم کس ازرازجهان آگاه نیست

318 هرکسی را چون خیالی می‌کشد سوی رهی یاهمه گمراه یاخود هیچ کس گمراه نیست

319 اهل ورع و زهد بسی، باده کشان کم هان باده نهان نوش که اسلام ضعیف است

320 در ذات توهرچیز که گویند بود شرک توحیدنباشد مگر اسقاط اضافات

321 این بوالعجب حالت نگر اطورما بایکدگر نه منفصل نه متصل نه منفرد نه مزدوج

322 عکس می‌دید به پیمانه مگر آن سرمست که دگر در نظرش باز نیامد اقداح

323 پرتو جام گر از باده ببینی زاهد باز دانی به عیان سر زجاج و مصباح

324 زاهد چرا به من دگراین کبر وناز کرد من نیز باده خوردم اگر او نماز کرد

325 کوته کنم حدیث که یک حرف بیش نیست واعظ نکرد فهم و حکایت دراز کرد

326 آن مرد ره که در نظرش زر چو خاک شد نبود عجب که از نظرش خاک زر شود

327 هرکه شد ز اهل نظر محو رخ یار بماند ورنه چون زاهد بیچاره به گفتار بماند

328 امتحان را بت دیرین چو به رخ برقع بست آشنا آمد و بیگانه به انکار بماند

329 عارف آن است که بی پرده رخ یار بدید سالک آن است که در پردهٔ پندار بماند

330 بربند چشم حس، بگشادیدهٔ شهود تا بنگری که لَیْسَ سِوَی اللّهِ فی الوُجُود

331 ای برهمن که در بر بت سجده می‌کنی نیکو نظاره کن که نکو می‌کنی سجود

332 لاف صاحبدلی شیخ مناجاتم کشت زرِ قلب همه را کاش عیاری گیرند

333 برآر سر که صبوحی کشان وقت سحر بدند لیک به از خفتگان صبحگه‌اند

334 در جوانی شده‌ام پیر معارف زان رو که بجز عشق جوانان دگرم پیر نبود

335 به هدایت چه زنی طعنه که صوفی گردید همه را پیر مغان کاش هدایت می‌کرد

336 گفتی تو که بی پرده کس آن روی ندیده آن دیده که از پردهٔ پندار برآمد

337 یکی حدیث سرودند لیک بس فرق است میان بادهٔ فرعون و نکتهٔ منصور

338 زاهدا دم ز تجرد مزن و آزادی که سراپای تو در قید نماز است هنوز

339 سالک ار کعبه و بتخانه ز هم فرق کند او نه صوفی است که نامحرم راز است هنوز

340 تجلیات رخ یار زان نبیند شیخ که چشم ماست به جانان و چشم او به لباس

341 تا چند همچو اهل طمع روزه و نماز شرمی ز حق بدار هدایت گناه بس

342 ز هرچه منع کنندم بدان فزاید حرص از آن به باده حریصم کزو شدم ممنوع

343 ای صوفی صاحب صفا لَیْسَ التَّصوّفُ بِالخِرَق اِنّ التّصّوفَ یافَتَی قَلْبُ یَذُوْقُ مِنْحِرَقْ

344 گرچه بس معرفتت هست ولی العارف چیست ادراک درین مرحله عجز از ادراک

345 رخ خوبان نه من از چشم خطا می‌بینم به خدادر رُخِشان نور خدا می‌بینم

346 جام دیگر بده ای ساقی مستم که هنوز جام از باده، می از جام، جدا می‌بینم

347 گو واعظ از این شیوهٔخوش منکر من شو من بر روش هیچ کس انکار ندارم

348 شاهد ما روز و شب، با همه و بی همه با همه‌اش آشنا وز همه بیگانه بین

349 هدایت رَبِّ أرِنِی چندموسی‌وش به طور دل بجو چشمی که بینی هر طرف روی نکوی او

350 مرا فرزانگان دیوانه می‌دانند و من شادم که جز دیوانگان را من ندانم مرد فرزانه

351 تو مرده‌ای چنانکه نیابی دگر حیات ورنه ز هر طرف وزد انفاس عیسوی

352 چه تفاوت است صوفی زتوتافقیه خودبین برو ای فقیه تن زن ز حدیث خودستایی

353 گفتگوی درویشان برزبان مرغان است رازشان کسی داند کش بود سلیمانی

354 تمام اهل دو عالم به جستجوی تو پویان کدام اهل و چه عالم که پیش ما تو تمامی

355 وقت آن دیوانهٔ شوریده خوش کاندر خیالش روز وشب محواست و نداند صیامی نه صلاتی

356 اعتباراتست ای دل هرچه بینی غیرذاتش راست خواهی اعتباری نیست اندر اعتباری

357 کیست آن شاهد پری رخسار که نماید ز هر طرف دیدار

358 همه جویای او و او همراه همه سرمست او و او هشیار

359 گاه پنهان به خلوت واعظ گاه پیدا به خانهٔ خمار

360 گفته زاهد به نام او تسبیح بسته ترسا به یاد او زنار

361 آگه از ذات او نبینم کس ور بود نیست جز یکی ز هزار

362 دی شدم در کلیسیا از درد چون دلم خون گرفت از غم یار

363 گفتم ای پیر دیر رازی گوی تا شوم آگه از حقیقت کار

364 گفت خاموش شو که خود سازد منکشف بر تو سری از اسرار

365 ناله برداشت ناگهان ناقوس وین سخن کرد در نهان اظهار

366 که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو

367 ای دل ما به طرّهٔ تو اسیر پای جانها نهاده در زنجیر

368 نشود دل ز یاد رویت دور نشود جان ز مهر مویت سیر

369 تا صف محشرت بدیدن زود تا دم دیگرت ندیدن دیر

370 عارفان را ز تست نالهٔ زار عاشقان را ز تست نغمهٔ زیر

371 اشک آن، بی رخ تو، همچو بقم روی این، از غم تو، همچو زریر

372 شکرگویان بی زبان و دهن پادشاهانِ بی کلاه و سریر

373 دُردنوشان و ننگشان از صاف دلق پوشان و عارشان ز حریر

374 زاهدا علم عشق و رندی را صد بیان عاجز است از تقریر

375 گر بخوانند خادمت رندان سجدهٔ شکر کن که گشتی میر

376 همچو من خاکشان بکش در چشم تا نبینی عیان به عین بصیر

377 که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو

378 ای عیان گشته از تو جمله جهان وی تو اندر جهانیان پنهان

379 مست جام تو عیسی مریم محو نام تو موسیِ عمران

380 هم تو دل بوده هم تویی دلبر هم تو جان بوده هم تویی جانان

381 در میانی و از همه به کنار در کناری و با همه به میان

382 من و جز فکر تو زهی تهمت من و جز ذکر تو زهی بهتان

383 از جلال و جمال تو دارند مؤمنان کفر و کافران ایمان

384 عاشقان گلِ رُخت دایم بلبل آسا کشیده این الحان

385 که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو

386 دوش از شور عشق جانانه سوی میخانه رفتم از خانه

387 در خرابات خرقه کردم رهن درکشیدم سه چار پیمانه

388 باده نوشیده بازگشتم و رفت از دلم یاد خویش و بیگانه

389 ره سپردم ولیک از مستی ره نبردم به سوی کاشانه

390 گذر افتاد سوی بتکدهام ناگهان پای کوب و مستانه

391 گرد شمعِ رخ بتی دیدم بت پرستان به سان پروانه

392 گفتم ای صانعان صانع خویش بت کجا سجده کرده فرزانه

393 بت پرستان فغان برآوردند وز دو سو درگرفت افسانه

394 ناگهان بت زبان گشاد که هین دم مزن ای دو بین دیوانه

395 که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو

396 خود چهل روز حسن ذات ازل ریخت خوش آب عشق بر گل دل

397 تا که دل عکس حسن خود بیند داشت آیینه در مقابل دل

398 از پی فتح قفل دل دل را داد مفتاح پیر کامل دل

399 چون درِ دل گشوده شد دیدم روی لیلی وشی به محفل دل

400 گشت ظاهر که این سپهر بلند منزلی بود از منازل دل

401 هرچه از نظم و نثر بنوشتند نکتهای بود از مسائل دل

402 دل چه از هفت پرده عکسی داد هفت افلاک شد مماثل دل

403 بحر دل چون که موج زن گردید اوفتاد این گهر به ساحل دل

404 که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو

405 شاهد بی نقاب میبینیم بر مهش مشک ناب میبینم

406 عکس رخسار ساقی اندر جام ماه در آفتاب میبینم

407 بر سر بحر عشق اکوان را همچو موج و حباب میبینم

408 فرع در اصل و اصل اندر فرع همچو مه در سحاب میبینم

409 گاه خور بر سپهر مینگرم گاه عکسش در آب میبینم

410 یار بی پرده لیک پیش رخش خویشتن را حجاب میبینم

411 عاقبت هادی هدایت را بر عدو کامیاب میبینم

412 سر گیتی ز هر که میپرسم همه را این جواب میبینم

413 که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو

تَمّ الکتابُ وَهُوَ تَذکرةٌ لِلعارِفینَ و تَبصِرةٌ لِلسّالکینَ و موسومٌ بِریاضِ العارفینَ حَفَظَهُ اللّهُ تَعالَی مِنْشَرِّ المُنْکِریْنَ بِحُرْمَةِ محمّدٍ صَلَّی اللّهُ علیه و آلِهِ الطّاهِرِیْنَ صلواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِمِ اَجْمَعِیْنَ. ,

در وقت انتظام و اختتام این کتاب مستطاب جناب فضیلت و حکمت مآب حکیم عارف و شاعر واقف میرزا ابراهیم کازرونی متخلص به نادری سلمه اللّه ناظم مشرق الاشراق و غیره این چند بین گفته و حسب الخواهش آن جناب نوشته شد: ,

416 ساقی وارسته زکل جز خدا جام می‌ات هادی راه هدا

417 کوثر باقیم عنایت نما روی دلم سوی هدایت نما

418 تا به هدایت رخ جان آورم شرح غم دل به بیان آورم

419 ای ز تو انوار هدایت منیر جان تو آگاه ز بالا و زیر

420 تازه جوان فرخ و فرخنده پی مرده ز مادون و به حق گشته طی

421 سالک راه صمدی آمده مالک ملک ابدی آمده

422 روی تو انوار جمال ازل بارزِ اسرار کمال ازل

423 جامع منقولی و معقول نیز رفته دلیلت سوی مدلول نیز

424 باخبر از سرّ سراسر کتب وین همه دانی حجب اندر حجب

425 زآنچه علوم آمده در هر کتاب مخبر صادق بشمردش حجاب

426 او که شبان آمده عالم رمه خوانده حجاب اللّه اکبر همه

427 ای تو زکل رسته و بسته به حق یافته از مشرب بینش سبق

428 مست شده از می جام الست دیده حجب هر چه بجز ذات هست

429 ساقی باقیت سقایت نمود روی دلت سوی هدایت نمود

430 غیرت جان است تن خاکیت عقل مجرد دل افلاکیت

431 هشته علایق به حقایق رخت حاق حقایق گهر فرخت

432 فرخ و فرخنده و فرخ کلام پختهٔ تو مایه ده هرچه خام

433 صورت و معنی سخن آرا تویی ملک سخن را همه دارا تویی

434 شد شجر طور نی خامه‌ات بارقهٔ نور از آن نامه‌ات

435 باخبر از راز کمون و بروز شارق سیر تو بود و هم سوز

436 رسته ز قید چه و چون ذات تو دوست نما آمده مرآت تو

437 عبد چو از کنه خود آگاه گشت رسته شد از بندگی و شاه گشت

438 از بندگی و خسروی رسته‌ای ملک سخن را تو خدیو نوی

439 مشرق اشراق معانی دلت محو جمال ازل آمد گلت

440 ای زجمال تو هویدا کمال وی ز کمال تو هویدا جلال

441 آنکه نه بگذشته ترا وقت زیست یک دو سه سال سنه افزون ز بیست

442 ای تو جوان بخت جوان دبیر بخت جوانت گهر عقل پیر

443 دانشت آئینهٔ بینش شده گوهر بینش ز تو دانش شده

444 داده ز کف دانش و بینش تمام پختهٔ تو رسته بکلی ز خام

445 سرخوش صهبای جمال ازل وجد و طرب قسمت تو لم یزل

446 تذکره‌ای کامده‌ای ناظمش احسن تقویم بحق لازمش

447 روضه به روضه روضات جنان ساخته‌‌ای ختم به شعر خود آن

448 باغ بهشتی اثری وجد و حال مزرع و کشتی ثمر آن کمال

449 وه که اساس خوشی آورده‌ای تذکرهٔ دلکشی آورده‌ای

450 رحمت حق بر تو و طبع خوشت روح فزا این سخن دلکشت

451 نادری آن بی سپر راه عشق بندهٔ تو باخبر از شاه عشق

452 کرد به مدحت رقم این چند فرد ذکر تو در مشرق اشراق کرد

453 تا که کنی درج در آن تذکره بو که بماند ز پی تبصره

454 گر سزد آن خاتمه را ثبت کن خار و خسی در چمنی نبت کن

455 در صدف است این ونه رخشان در است مشرق اشراق مرا در خور است

456 ای آنکه تویی شبان و عالم رمه شد گفتار تو ختم گفته‌های همه شد

457 مانند کتاب حق که شد ختم به ناس ابیات تو این کتاب را خاتمه شد

عَلَی یَدِ العبدِ الرّاجی إلَی رَحْمَةِ المَلِکِ الوَهّابِ ابن مرحوم حاجی میرزا حبیب اللّه المتخلص بخاقانی محلاتی حاجی محمد رضا المتخلص بالصفا و الملقب بسلطان الکتاب سنة ۱۳۰۵. ,

عکس نوشته
کامنت
comment