- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی
2 نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی
3 نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی
4 ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی
5 غرق خونم چون گل و همچون بنفشه سوگوار تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی
6 ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی
7 گر تو باز آئی بصلح از من نبینی جز وفا گر چه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی
8 یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی
9 عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی