1 تا باز گرفتی رخ چون ماه از ما پی بازگرفت عقل گمراه از ما
2 بر بستر آرزو به شبهای دراز یک یاد رخ تست و دو صد آه از ما
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
2 چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
1 دلی که با غم عشق تو همنشین گردد نه ممکن است که با خوشدلی قرین گردد
2 به تلخ عیشی تن در دهد هر آندل کو به عشوه لب شیرین تو رهین گردد
1 شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم از طلعت فرخنده نوئین معظم
2 آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به