1 تا عقل کل حیران شود برقع ز رخ یک سو فکن تا روح سرگردان شود تابی در آن گیسو فکن
2 آورد بر شاه ختن زنگی زلفت تاختن زان غمزه لشکرشکن تیری بدان هندو فکن
1 هر که او عاشق جمال بود شاهدش خود گواه حال بود
2 گر بود پاکباز شاهد نیز پاک و روشنتر از زلال بود
1 تورا چیزی ورای حسن و آن هست نپندارم نظیرت در جهان هست
2 از آن دادن نشان، کار زبان نیست ولی در گفت و گویم تا زبان هست
1 حسنی که هست روی تو را بینهایت است خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است
2 افسانههای خسرو و شیرین ز حد گذشت ما و حدیث روی تو کانها حکایت است