تا دامن آن تازه گل از دست برون شد از جامی غزل 342

تا دامن آن تازه گل از دست برون شد

1 تا دامن آن تازه گل از دست برون شد چون غنچه دلم ته به ته آغشته به خون شد

2 گفتم نکنم میل جوانان چو شوم پیر فریاد که چون پیر شدم حرص فزون شد

3 بگشاد صبا تاری ازان جعد مسلسل صد خسته جگر بسته زنجیر جنون شد

4 از بس که مرا سوخت خط غالیه بویت از دود دلم روی هوا غالیه گون شد

5 صد بار شد از عشق توام حال دگرگون یک بار نگفتی که فلان حال تو چون شد

6 جان سوخت غم شاد مبادا آن کس که بدین ورطه مرا راهنمون شد

7 مرغ دل جامی که کسی را نشدی رام در دام سر زلف تو افتاد و زبون شد

عکس نوشته
کامنت
comment