1 تا ز عالم فانی، عارف زمان رفته از تن جهان گویی، عمر جاودان رفته
2 هر که پیشوا دارد، نور شمع ایمان را بر سرای ظلمانی، آستین فشان رفته
3 بهر سال تاریخش، خامه ام نشان می جست دل به خون تپید و گفت: دانش از میان رفته
1 لازم بود مکان طربناک، شیشه را کردم نهفته، در بغل تاک، شیشه را
2 حکم خرد به میکده جاری نمی شود اینجا ز محتسب نبود باک، شیشه را
1 وفاپیشگان، دوستداران خدا را بگویید آن یار دیر آشنا را
2 که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟ چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
1 درعشق شد به رنگ دگر روزگار ما تغییر رنگ ماست خزان و بهار ما
2 از خویش می رویم سبکتر ز بوی گل بر طرف دامنی ننشیند غبار ما