1 تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند کیست تا برگیرد و در سایه تاکم برد
2 ذرهام سودای وصل آفتابم در سر است بال همت میگشایم تا بر افلاکم برد
1 ای دلیران تیغ خونبار از میان باید گرفت انتقام خون آذربایجان باید گرفت
2 خصم اگر بر آسمان یابد گذر مریخوار ره چو مهر تیغزن، بر آسمان باید گرفت
1 عمری از جور چرخ مینارنگ رنجه بودم، ز رنج بیماری
2 یافت آیینه وجودم زنگ از جفای سپهر زنگاری
1 نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
2 نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی