- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا کرد شاه عشق بملک دلم نزول برخاستست از سر جان عقل بوالفضول
2 خورشید عمرم ار بفراقت زوال یافت لیکن ز جان خیال وصال تو لایزول
3 آن یار عین ماست نه از روی اتحاد این خانه پر ازوست ولیکن نه از حلول
4 بی بهره نیست ذره از مهر روی دوست نور ترا بظلمت عالم بود شمول
5 کی با خودی ببزم وصالت توان رسید فانی ز خویش شو که بحق یافتی وصول
6 دانش همه بمذهب من هست معرفت در دین ما جز این نه فروعست و نه اصول
7 از قیل و قال هیچکس آگه نشد ز حال مفتی ز قول راست مرنج و مشو ملول
8 زاهد رسد بجان تو بوئی ز عشق یار گفتار عاشقان اگرت اوفتد قبول
9 کس واقف ار ز حال اسیری نشد چه شد بهتر ز شهرت دگرانست این خمول