تا ز آتش تب شمع رخت تاب گرفته ست از جامی غزل 247

تا ز آتش تب شمع رخت تاب گرفته ست

1 تا ز آتش تب شمع رخت تاب گرفته ست بس شعله کزان دردل احباب گرفته ست

2 بیمار تو شد دل ز لبت چاشنیی بخش کش آرزوی شربت عناب گرفته ست

3 در دیده دگر خواب خیال است که بینم زینسان که خیال تو ره خواب گرفته ست

4 هر سجده که در عمر خود آرد همه سهو است آن کس که جز ابروی تو محراب گرفته ست

5 گو شمع به کنجی بنشین کز رخت امشب کاشانه ما را همه مهتاب گرفته ست

6 هر جا ز لطافت سخنی رفت دهانت بس نکته که بر غنچه سیراب گرفته ست

7 جامی که همه جام می ناب گرفتی تا دیده رخت ترک می ناب گرفته ست

عکس نوشته
کامنت
comment