1 تا شمع قلندری بهائی افروخت از رشتهٔ زنار دو صد خرقه بسوخت
2 دی پیر مغان گرفت تعلیم از او و امروز، دو صد مسله مفتی آموخت
1 یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمیکند تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمیکند
2 روشن نمیشود ز رمد، چشم سالکی تا از غبار میکده، دارو نمیکند
1 ای چرخ که با مردم نادان یاری هر لحظه بر اهل فضل، غم میباری
2 پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست گویا که ز اهل دانشم پنداری
1 فصاد، به قصد آنکه بردارد خون میخواست که نشتری زند بر مجنون
2 مجنون بگریست، گفت: زان میترسم کاید ز دل خود غم لیلی بیرون