1 تا عقل من از عقیله آزادی یافت دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت
2 در دانایی هزار جهلش بفزود در نادانی هزار استادی یافت
1 مگر میرفت آن دیوانه دل شاد فتادش چشم بر بقال استاد
2 بدو گفتا که ای مرد نکو نام شکرداری سپید و مغز بادام
1 زلفِ تو سرِ درازدستی دارد چشمِ تو همه میل به مستی دارد
2 امّا دهنت که ذرّهای را ماند یک ذرّه نه نیستی نه هستی دارد
1 در ملک دو کون پادشاهی میکن جان و دل ما وقف الهی میکن
2 چون مینتوان گفت که تو زان منی من زان توام تو هرچه خواهی میکن
1 چه گویم مدح میر دین حسن را دگربار آن حسین پاک تن را
2 دو نور جوهر زهرا و حیدر بروز رزم هر یک صد غضنفر
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند