1 تا اندر دل تاب و توانی بودم تا در بدن از روح نشانی بودم
2 دل مایل حسن دلستانی بودم جان واله آشوب جهانی بودم
1 کسیکه دل ز سر زلف مشکسای تو بست امید جان به لب لعل جانفزای تو بست
2 غریب کوی تو شد دل بپرس گه گاهش چرا که رخت سفر از وطن برای تو بست
1 دل چو آید از فروغ برق آن عارض به تاب سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب
2 دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب بر زمین خشک ز آنسان کوفتد ماهی ز آب
1 در دلم تیرگی از فرقت مشکینخالیست که ازو هر نفسم آمده مشکل خالیست
2 مرغ دل کش نبود بال به سوی تو پرد چه عجب از غم این دلشده فارغ بالیست