1 تا دیدمت ای شمع شب افروز، مرا سوزی است که، جان سوزد، از آن سوز مرا
2 یک روز چرا نمی نشینی با من؟! آخر ننشاندی تو باین روز مرا؟!
1 باز نامد قاصدی کامد بسویت، سوی من؛ دید چون روی تو، نتوانست دیدن روی من!
2 چون نیفتم از پیش، کز یک نگه بیرون کشید هر چه آهو در حرم بود، از حرم آهوی من؟!
1 دوشم، به اهل بزم سر گفتگو نبود من در خمار بودم و، می در سبو نبود
2 پرسید: در دل تو ندانم چه آرزوست؟! غافل که در دلم بجز این آرزو نبود!
1 گیرم بعجز دامنت و جان سپارمت شاید که گامی از پی نعش خود آرمت
2 گر کشته رشکم، امشب از آن کو نمی روم کز دل نیایدم برقیبان گذارمت