تا دستخوش جهان از مجیرالدین بیلقانی قصیده 61

1 تا دستخوش جهان شدم من در دست قناعتم ممکن

2 خود را به هزار فن گسستم از همدمی جهان پر فن

3 تا پیشرو آتش اثیرست ناسوخته کم گذاشت خرمن

4 در مرکز خاک تیره تا اوست کس آب کسی ندید روشن

5 بگریزم ازو که من غریبم وین بی سر و بن غریب دشمن

6 صفریست جهان و طوطیی را یک صفر نه بس بود نشیمن

7 بی سر بزیم چو جیب و ننهم بر پای زمانه سر چو دامن

8 تا کی بینم به مردم چشم؟ نامردمی از همه جهان من

9 خصم فلک است از آنکه هستم من مادر عیسی او سترون

10 اکنون شده ام حریف ایام کورا همه درد مانده در دن

11 بربا بزنم چو مرغ از آن کرد کز دانه دل شدم مسمن

12 شاید که چو ثقل خوارم ایراک پالود ز من زمانه روغن

13 محنت شودم سپر از محنت کاهن شود آینه ز آهن

14 هم کنج چو خسته گشت خاطر هم طوس چو بسته ماند بیژن

15 غم برد ز من شراب و حدت ترس از دل موسی آب مدین

16 شب دوست از آن شدم که در شب خورشید نیایدم به روزن

17 شمع فلک ار نسازدم قوت چون شمع کنم نواله از تن

18 از خود ز برای خود بسازم ماننده عنکبوت مسکن

19 حلوای زمانه چون خورم؟ کو خونی است فسرده از دم من

20 بر سفره هر آنکه خورد حلوا چون سفره شود رسن به گردن

21 تا خار خسان شدم مرا سوخت چون خار و خس این کبود گلشن

22 نپذیرم اگر اثیر و گردون بر تارک من نهند گر زن

23 خود شکل اثیر و آسمان چیست؟ گرمابه ازرق است و گلخن

24 نی نی غلطم ز روی صورت این هست تنور و آن نهنبن

25 ملکی چه کنم که اندرو، هست پیکی ملک اشقری تهمتن

26 وین پیک ز بهر غارت عمر هر صبح برون جهت ز مکمن

27 میدان عجب است و گوی زرین من کودک و اسب عمر توسن

28 شادم که شدست گردن دهر از گوهر نظم من مزین

29 سنگ سخن از مجره بگذشت تا یافت ز طبع من فلاخن

30 بر من لب زر نکرد افسون بر زنده فلک نکرد شیون

31 ماهی همه زخم از آن خورد کو پوشد ز درم در آب جوشن

32 دنیا نخرم به دین که موسی نخرید به من بواد ایمن

33 مرغان معانی آفرین راست از خرمن خاطر من ارزن

34 خون مخورم از خسان و نشگفت گر تیشه خورد گهر به معدن

35 قارون صفتان که با من از کین بر ساخته اند جنگ قارن

36 قومی شده از ضلالت و جهل معیوب تبار و نیک برزن

37 نی هاون داروند و، هستند پر بانگ میان تهی چو هاون

38 مدهوش دلان نه صاح و نی مست عنین صفتان نه مرد و نی زن

39 با من دوو زبان بسان مقراض یک چشم به عیب خود چو سوزن

40 چون شمع زبان دراز لیکن همچون لگن از معانی الکن

41 ای مرهم خستگان حرمان بر حسن عنایتت معین

42 دانی که مجیر خاک پاشی است آزرده دل از جهان ریمن

43 گر نیست تنش مطیع بگداز ور هست دلش درست بشکن

44 کم عمر کنش چو گل که هست او با تو همه تن زبان چو سوسن