1 تا بنده شدم، چو مهر تابنده شدم فارغ ز غم رفته و آینده شدم
2 در مسلک فقر، پادشاهم کردند فانی گشتم ز خویش و پاینده شدم
1 حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را بیهوده وانکردم قفل دهان خود را
2 در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم چون غنچه وانکردم راز نهان خود را
1 راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
2 می کند خالی دل ما را ز غم های جهان از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را