1 تا بنده شدم، چو مهر تابنده شدم فارغ ز غم رفته و آینده شدم
2 در مسلک فقر، پادشاهم کردند فانی گشتم ز خویش و پاینده شدم
1 هر گوهر سخن که به ساحل رسیده است از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است
2 آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است
1 تنها نه خال عارض آن ماه، دیدنی است این دانه را به چشم از آن روی، چیدنی است
2 اندیشه مند کام مکن عقل خویش را ز این شیر خام طفل خرد را بریدنی است
1 بیرون ز سینه طرح مینداز داغ را چشمی بد است رخنهٔ دیوار باغ را
2 در موسمی که لاله قدح پر ز خون کند حیف است بی شراب گذاری ایاغ را