تا قامت او به باغ برخاست از جهان ملک خاتون غزل 93

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

تا قامت او به باغ برخاست

1 تا قامت او به باغ برخاست سرتاسر شهر شهور و غوغاست

2 گفتم که قدش به سرو ماند گفتا که نباشد این چنین راست

3 گفتم که نظر به قامتش کن گفتا که چمن دگر بیاراست

4 گفتم که بلاست بر دل خلق گفتا تو ببین که آن چه بالاست

5 کز رشک قد تو سرو بستان دستش همه بر دعا به بالاست

6 گفتم ز چه میل ما نداری سروش چو مدام میل بر ماست

7 سرو از نظر جهان بیفتاد تا سرو قدش به پای برخاست

8 گفتم که رخش بهست یا ماه گفتا که ازوست در کم و کاست

9 گفتم که ز عنبرست زلفش گفتا که، کرا مجال و یاراست

10 گفتم که کمان ابروانش تیر مژه زان کمان شود راست

11 گفتم که دلش نسوخت بر ما گفتا که دلش چو سنگ خاراست

12 فریاد و فغان ما ز حد رفت بر ما نظر ار کنی خداراست

عکس نوشته
کامنت
comment