تا بکی راز غم عشق تو ناگفته از آشفتهٔ شیرازی غزل 402

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود

1 تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود

2 تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود

3 چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود

4 گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود

5 مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود

6 گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود

7 در سویدای دلم نیست بجز سر جنون تا که سودای تو اندر سر آشفته بود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر