-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود
2 تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود
3 چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود
4 گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود
5 مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود
6 گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود
7 در سویدای دلم نیست بجز سر جنون تا که سودای تو اندر سر آشفته بود