-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
2 در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
3 شعله آتش رخسار تواش در گیرند یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
4 با همه سرکشی و شعله حسن افروزی کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
5 ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع
6 پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع
7 فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع