1 مگر به خنده درآیی وگرنه هیبت تو زبان عارف و عامی ببندد از گفتار
2 من از کلام تو گویم سخن چنان که قمر ز آفتاب فلک عاریت کند انوار
1 ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
2 هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
1 ای به از روز دگر هر روز کارت باد بهروزی قرین روزگارت
2 روز بارتکت فتد در پرهگردون گردنگردان بود در زیر بارت
1 سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
2 نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد