1 دو چیز را حرکاتش همی دو چیز دهد علوم را درجات و نجوم را احکام
1 بهیچ در نروی تا در آن نیابی سود بهیچکس نروی تا در آن نبینی رنگ
1 گر چو شته دلت بیفشارند قطره ای خون ازان برون ناید
1 اتفاق افتاد پنداری مرا با زلف یار همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
2 تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار