حقیقت چون ز عزت از عطار نیشابوری جوهرالذات 91

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

حقیقت چون ز عزت دم نهانی

1 حقیقت چون ز عزت دم نهانی ز دید اینجا کمال جاودانی

2 مر ایشان گشت حاصل در یکی باز یقین دیدند هم انجام و آغاز

3 در این دم چو تو در عزت درآئی حقیقت این گره را برگشائی

4 یقین از عزت اینجا راز بین تو یقین هم جان جان را بازبین تو

5 ترا جانان نموده روی بنگر بجز نور حق از هر سوی منگر

6 عیان ذرّات اینجا هست اظهار ز چشم تو عیانی ناپدیدار

7 عیان ذات اینجا آشکارست اگر دانی همه دیدار یارست

8 عیان ذات بنگر در دل و جان که از ذرّات آمد جمله پنهان

9 طلبکارند و تو این سر ببینی ز من دریاب اگر صاحب یقینی

10 از این صورت گذر میکن دمادم حقیقت صبر میکن بر دو عالم

11 درون خویش بنگر بین تو هم او اگر بینی چنین دانَمت نیکو

12 دو عالم در تو و تو دردو عالم ترا مخفی است اسرار اندر این دم

13 دو عالم در تو و تو از دو بینی ز من دریاب اگر صاحب یقینی

14 دو عالم آن زمان بینی تو در خَود که یکسانت نماید نیک با بد

15 دو عالم آن زمان یکسان به بینی که خود پیدا و هم پنهان به بینی

16 بهر اندیشه کاینجاگه تو کردی رهی در سوی آن حضرت ببردی

17 ره آسانست لیکن بی تو دشوار بکردستی در اینجاگه بیکبار

18 ره آسانست دشواری هم از تست رها کن صورت و در راه او جست

19 چو مردان باش و دم از لامکان زن که این دم میزنند اینجای مر زن

20 زنان راه تو مردان بیابند چنان قربی که مر ایشان نیابند

21 زنان راه او را خاک شو تو حقیقت از تمامت پاک شو تو

22 ز آلایش برون آی و دم یار بپاکی زن اگر هستی خبردار

23 بپاکی راه حق بیشک توان یافت بپاکی در مقام جان جان یافت

24 بپاکی میتوانی یافت حق تو ز مردان اندر اینجاگه سبق تو

25 بپاکی میتوانی گر بری راه یقین اینجایگه تاحضرت شاه

26 بپاکی روی او دانی توان یافت که نتوان روی او هر ناتوان یافت

27 بتقوی روی جانان میتوان یافت مر این دشوار آسان میتوان یافت

28 بوقتی کین نهادت پاک گردد یقینت در نهاد خاک گردد

29 تن و دل پاک دار اندر بر خاک حقیقت محو گردد تا شود پاک

30 وگرنه در عیان و زندگانی یقین میدان که در پاکی بمانی

31 دو تقوی هست در معنی بگویم وگر چاره در اینجا من بجویم

32 ترا این سرّ معنی در نمودار بس است این گر شوی از جان خبردار

33 یکی تقوی و ظاهر امر فرمان که بسپاری حقیقت راه جانان

34 بتقوی میتوانی یافت این سر که بیشک انبیا تقوای ظاهر

35 در اینجاگه نمودند وشدند دوست بیابد مغز آنگاهی یقین پوست

36 دم تقوی بباطن گر توانی بری ره سوی جانان ناگهانی

37 حقیقت تقوی باطن همی جوی که ناگاهی بری از وصل او گوی

38 تو باطن پاک دار و کمترک خور که ذرّه ناگهان آید سوی خور

39 تو باطن پاک دارد از هر خیانت که عرضاً عرضه کردم در امانت

40 تو باطن پاک دار و دوست دریاب بمعنی تو توئی دوست دریاب

41 تو باطن پاک میدار از طبیعت بتقوی باش درعین شریعت

42 تو باطن پاک دار و خواب کم کن حقیقت خورد و خواب خویش کم کن

43 ز خورد و خواب اینجا تاتوانی گریزان باش تاگردی معانی

44 ز خورد و خواب بگذر همچو مردان ز بیداری نظر کن جان جانان

45 ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی بجز رنج و غم و گند و پلیدی

46 ز خورد و خواب تا بودی غمت بود دریغا خورد و خوابت زودتر بود

47 ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار غم و اندوه ماندستی گرفتار

48 ز خورد و خواب مردان در گذشتند ره جانان بیک ره در نوشتند

49 ز بی خوابی و کم خواری در اینجا کشیدند رنج و هم خواری در اینجا

50 ز بیخوابی جمال یار دیدند ز کم خواری بکام دل رسیدند

51 ز بی خوابی نهانشان درگشودند نگه کردند بیشک دوست دیدند

52 ز بیخوابی در اینجا قربت دوست گزیدند و برون رفتند از پوست

53 ز بی خوابی عیان ذات بیچون شدند اینجایگه خوش بیچه و چن

54 ز بیخوابی در اینجا راز مطلق شدند وآنگهی گفتند اناالحق

55 اناالحق آن زمان گفتند در ذات که بیشک جان جان شد جمله ذرّات

56 اناالحق آن زمان گفتند بیخود که یکسان گشت جمله نیک با بد

57 اناالحق آن زمان گفتند در راز که یکی گشتشان انجام و آغاز

58 اناالحق آن زمان گفتند با خلق که فارغ آمدند از دام وز دلق

59 بدانستند چندی و بگفتند دَرِ این راز خود با کس نگفتند

60 بدانستند چندی راز تقلید ولی شان مینمود این سر توحید

61 بدانستند چندی سرّ این راز حجاب انداختند از پیش خود باز

62 بدانستند چندی در نهانی غلط کردند بی تو تا ندانی

63 بدانستند چندی از شنفته ولی بیدار کی باشد چو خفته

64 بدانستند چندی در نمودار شده آگه بکل از سرّ این کار

65 نهان گفتند با یکدیگر اینجا که راز پادشه نارند پیدا

66 نهان گفتند با یکدیگر اینجا که راز دوست را نارند پیدا

67 نه هر کس صاحب اسرار باشد نه هر سر لایق دیدار باشد

68 بقدر جمله دارم هم بگفتار بیانها مینمایم اندر اسرار

69 کسانی کین طلب دارند در دل که ناگه پی برند این راز مشکل

70 ببازی نیست بخشایش حقیقت سپردن بایدت راه شریعت

71 ره اینجاگه سپاری دوست گردد حقیقت مغز هم بی پوست گردد

72 ره جان کن که درجانست جانان در اینجا جملگی اسرار جویان

73 وصالش جمله در جان باز دیدند چو فی الجمله بکام خود رسیدند

74 در اینجاهیچ و جملهاند سرمست فتاده از بلندی در سوی پست

75 نداند اوّل و آخر تمامت نمودند بازمانده در ملامت

76 اگرچه بازگوید همچنانست ولیکن در جنون راز نهان است

77 بهر نوعی یقین بسیار گویند همه از دیدن دلدارگویند

78 ولیکن کس نمیداند یقین راز که شرحی گویم از انجام و آغاز

79 همه حیران و گویا در خموشند چو دیگی اندر این سودا بجوشند

80 در این سودا فتادستند بسیار نیامد هیچ اینجایگه پدیدار

81 که تا برگوید اینجا راز جانان ببازد اندر اینجا گوهر جان

82 سر و جان هر دو دربازد بپایش بیابد ابتدا و انتهایش

83 سر و جان گر ببازی این بود راز حجاب افتد ز رویش بیشکی باز

84 بدانی و بگوئی بعد از این تو چو بردی ره سوی عین الیقین تو

85 رهی نابردهٔ در پردهٔ راز که تا بینی حقیقت ناگهی باز

86 رخ معشوق تا چندی از این درد شوی از بود اشیا جملگی فرد

87 چراگفتار بیهوده درآئی که در گفتارمانند درائی

88 چرا گفتار بنمودی تو چندین از آن داری تو در اسرار حق بین

89 از آن کین جاتو گفتی پیش هر کس نمود دوست آخر چند از این بس

90 بگوی و خوف جان از پیش بردار بیک ره دل ز جان خویش بردار

91 به یک ره دل ببر از عالم دون که تا آخر نماید دور گردون

92 نخواهد مانددور آفرینش تو بگشا این زمان اسرار بینش

93 بیک ره کن مبدّل صورت جان فنا کن هر دو اندر ذات جانان

94 نداری هیچ باید اندر این راه بماندستی چو موری در بن چاه

95 قدم در راه نه میرو یقین تو چو مردان باش اینجا پیش بین تو

96 قدم اینجا نه و این سر تو دریاب که مقصودت شود حاصل از این باب

97 از آن درهر چه جوئی میدهندت یقین میدان که منّت مینهندت

98 نباشد منّت اینجا هرچه دارند همه از بهر تو اینجا بکارند

99 در اینجا هر چه دادند کی ستانند ازآن می هیچ کس این سر ندانند

100 که دل باید که با جان همدم راز بود تا این بیابد بیشکی باز

101 چو جان و دل ابا هم یار باشند یقین توحید هم اینجا بباشند

102 نمود هر دو با رفعت شود باز بود تا این بیابد بی شکی باز

103 بوقتی جان شود تن اندر اینجا که گردد باطنت کلّی مصفّا

104 بوقتی جان شود جان حقیقت که بسپارد بکل سرّ شریعت

105 بوقتی جان شود جانان در این راز که محو آید ورا انجام و آغاز

106 بوقتی جان شود جانان در اینجا که پنهانی شود ناگاه پیدا

107 بوقتی جان شود جانان یقین دان که گردد جسم از دیدار پنهان

108 بوقتی جان شود جانان که بینی یقین این سر اگر صاحب یقینی

109 که پنهان گردد این صورت عیانت شود بیشک حقیقت جان جانت

110 چو صورت از میان برخواست جانست پس آنگه دیدن جان جهانست

111 چوصورت از میان برخواست بیشک سراسر بینی اینجا در یکی یک

112 بود یکی شده صورت عیان گم جهان اندر وی و وی در جهان گم

113 بسی راهست در گم بودن اینجا رهی نیکو طلب ای مرد دانا

114 رهت آخر فنای جاودانست در آخر کار بی نام ونشانست

115 در آخر کار بیکاریست تحقیق نهان گشتن پس آنگه راز توفیق

116 نهان خواهی شدن ای دل نهانی نمیدانم ولی دانم که دانی

117 در آخر رازت اینجاگه نهان است ترا پیدانمودن جان جانست

118 در آخر میشوی اینجا فنا تو که تا یابی یقین دید بقا تو

119 در آخر میشوی مر ناپدیدار در آنسو میشوی کلّی پدیدار

120 در آخر اصل او گر باز جوئی سزد این سر که با هر کس نگوئی

121 ولیکن چون کنی در عین گفتار که حق گویاست اندر کلّ اسرار

122 چو حق گویاست حق میگوید این راز بگو تاکه در اینجا بشنود باز

123 یقین دریاب این اسرار بنگر نظر کن زود این گفتار بنگر

عکس نوشته
کامنت
comment