تعالی اللّه از از عطار نیشابوری جوهرالذات 10

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

تعالی اللّه از دیدار ذاتم

1 تعالی اللّه از دیدار ذاتم تعالی اللّه از عین صفاتم

2 تعالی مالک الملک قدیمم که هم رحمان و هم حیّ و رحیمم

3 تعالی واجب الجود وجودم نباشد تا ستاید زانکه بودم

4 همه جانها ز من حیران نماید فلک در ذات من گردان نماید

5 منم من باشم و گردان این خلق نهان در ذات بیچونم که الحق

6 کنم زنده چو میرانم تمامت نمایم بعد از آن یوم القیامت

7 حساب عدل آن روز ترازو برانم یک بیک از زور بازو

8 یداللّه من از جمله فزونست که ذاتم هم درون و هم برونست

9 ید اللّه من آمد در دلِ کل گرفته برگشاده مشکل کل

10 بعدلم گر کسی کردست روزی در اینجاگاه بر بیچاره سوزی

11 ستانم داد او زو من ستانم که من جان بخشم و من جان ستانم

12 دهم من جمله را بستانم آن باز که دارد آخر اندر عزّ و اعزاز

13 مرا رحمت فزونست اندر اینجا فشانم بر جهود و گبر و ترسا

14 بقدر هر کسی رحمت کنم من نه همچون دیگران زحمت کنم من

15 اگرچه سرّ قرآنم هویداست همه اسرار من اینجا هویداست

16 حقیقت سرّ قرآنم یقین است مرا گفتار و راز اوّلین است

17 نگر قرآن که آن ذات من آمد حقیقت عشق آیات من آمد

18 ز قرآن درگشا و راز بنگر تو چون منصور اوّل باز بنگر

19 ز قرآن درگشاید راز بینی تو چون منصور خود را باز بینی

20 ز قرآن جوی هر درمان دردت کز این عین دوئی آزاد کردت

21 ز قرآن هر دو را دولت فزایند ز قرآن سالکان عزّت فزایند

22 ز قرآن باز بین مر اولیا را ز قرآن بین حقیقت انبیا را

23 هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا حقیقت جان جانان یافت اینجا

24 هر آنکو یافت قرآن سرّ دلدار ز قرآن باز دید اینجا رخ یار

25 هر آنکو یافت قرآن بیچه و چون حقیقت برگذشت از هفت گردون

26 حقیقت ذات قرآن کل خدایست مگو این چون و آن معنی چرایست

27 حقیقت ذات قرآن مصطفایست که اوّل معدن صدق و صفایست

28 ز قرآن یافت او این عزّت و ناز ز قرآن در دو عالم شد سرافراز

29 ز قرآن یافت اینجا سرّ بیچون که او بُد زاهد اسرار گردون

30 حقیقت خانقاه اوست دنیا که او دیدست بیشک سرّ مولی

31 که او بد مر حبیب آشکاره بر او مر جزو وکل اینجا نظاره

32 حقیقت او حبیب کردگارست که نزد واصلان دیدار یارست

33 فتاده صیت شرع او به آفاق که او هست اندر این اسرار کل طاق

34 محمد(ص) دان تو سرّ ذات جانان که او آورد مر آیات جانان

35 تمامت انبیا در پیش بودش شده تا روز محشر در سجودش

36 مه از شرم رخش بگداخت اینجا به پیش او سپر انداخت اینجا

37 حقیقت شد یقین خور در رخش زرد چو دید آن نور روی احمد(ص) فرد

38 بجان هر مشتریش مشتری شد ز جان و دل ورا در چاکری شد

39 زُحل در پیش قدرش در وحل ماند بنزد رفعت او بی محل ماند

40 چو منصور تو اینجا میزنم دم اناالحق در تو ای بیچون همدم

41 چو منصور تو من دیدار دارم چو او اینجا هوای یار دارم

42 چو منصور تو میخواهم که جان را برافشانم ابر خلق جهان را

43 چو منصور تو میخواهم بر خلق بسوزانم بت و زنّار با دلق

44 چو منصور تو میخواهم در اینجا که اندازم چو او یک شور وغوغا

45 چو منصور تو یک آتش فروزم وجود و بود خود در نار سوزم

46 چو منصور تو من دیوانه هستم که از خمخانهٔ ذات تو مستم

47 چو منصورت اناالحق باز دیدم بگفتم باز آنچ از تو شنیدم

48 چو منصورت فنای خویش خواهم تمامت جزو و کل در پیش خواهم

49 چو منصورت چنانم از غم ای دوست که میخواهم که بیرون آیم از پوست

50 چو منصورت چنانم زار مانده دو دستم زیر پای دار مانده

51 چو منصورت فتادستم به غوغا که افتادستم اندر عشق و سودا

52 چو منصورت چنانم سوخته من که اندر خویش نار افروخته من

53 همی خواهم چنان ای ماه افلاک که محوم داری اینجاگاه بل پاک

54 انالحق با تو میگویم تو گوئی دوای دردم اینجاگه تو جوئی

55 انالحق با تو میگویم دل و جان همی بارم ز دیده درّ و مرجان

56 انالحق با تو میگویم بشادی که این توفیقم آخر می تو دادی

57 انالحق با تو میگویم که جانی حقیقت برتر از کون و مکانی

58 انالحق با تو میگویم دمادم که کس اینجا ندارد جز تو همدم

59 انالحق با تو میگویم در این راز که افکندم ز رویت پرده را باز

60 انالحق با تو میگویم که چونی که بگرفته درون را با برونی

61 انالحق با تو میگویم ز اسرار که در جانم شدی کلّی پدیدار

62 انالحق با تو میگویم که ذاتی مرا بنموده در عین صفاتی

63 انالحق با تو میگویم که بیچون نمودستی رخت از کاف و از نون

64 انالحق با تو میگویم ز حالت که دیدم بیشکی عین وصالت

65 انالحق با تو میگویم که گفتم ز تو این جوهر اسرار سُفتم

66 ترا دیدم که پیدا و نهانی مرا جان و دل و هم جان جانی

67 ترا دیدم از آنت عاشقم من که بر این عشق جانان لایقم من

68 ترا دیدم وجود و بود خود باز که صنع خود نمودستی باعزاز

69 تو بودی بود من ای بود جمله نموده در همه معبود جمله

70 منت دیدم که هستی راز اینجا نموده روی بر اعزاز اینجا

71 چو من مستی که دید از قربت دوست که بیرون آمدم یکباره از پوست

72 چو من مستی که دید اینجا فتاده همه حیران نظر بر جان نهاده

73 ز جان در سوی جانان برده کل راه شده از سرّ بیچون مست وآگاه

74 عجائب حالتی باشد در این راز چگویم با که گویم این سخن باز

75 منم با دوست سوزانیده صورت فکنده از خود اینجا خود ضرورت

76 ز عشق دوست هم در دوست دیدم چنان کاینجا کمال اوست دیدم

77 جلالش آن چنانم برده ازدست که چرخم آسیا بُد خرد بشکست

78 شدم در آسیای چرخ گردان دگر گردی شدم افشانده بیجان

79 دگر مانند ذرّه سوی افلاک نهادم روی از خورشید بر خاک

80 شدم چون ذرّه اینجا پایکوبان جمال دوست اندر جمله جویان

81 رسیدم سوی خورشید منوّر بدیدم بود خورشیدم سراسر

82 چو خورشیدی شدم در عین آن ذات بتابیدم چو خور بر جمله ذرّات

83 چو خورشیدی شدم کلّی عیان من دگر چون خور شدم اینجا نهان من

84 چو خورشیدی شدم در بود بودم چو خورشید دگر رخ را نمودم

85 چو خورشیدی منم اینجای تابان بهر ذرّات من گشتم شتابان

86 چو خورشیدی شدم در دیدن دید گذر کردم ز طامات و ز تقلید

87 چو خورشیدم کنون اندر کنارست مرا فیض از رخ او بیشمارست

88 چو خورشیدم که هستم راهبر من در آن ره میفشانم درّ و زر من

89 چو خورشیدم من اندر عین افلاک فتاده در نمود حقهٔ خاک

90 چو خورشیدم بمانده در تک و تاب بهر جا گه روان گشته باشتاب

91 چو خورشیدم قمر پیدا نموده قمر در ذات خود یکتا نموده

92 چو خورشیدم قمر را محو کرده دگر در اندرون هفت پرده

93 چو خورشیدم دگر ز آغاز و انجام قمر را بَدر کرده در سرانجام

94 منم خورشید، گردان کرده‌ام نور منم در جملهٔ آفاق مشهور

95 منم خورشید جانها گر بدانند چو ذرّه خویش سوی من فشانند

96 منم خورشید اسرار حقیقت که بسپردم بخود سرّ طریقت

97 منم خورشید برج لامکانی که میتابم من از چرخ معانی

98 منم خورشید و نور مشتری‌ام که خود بفروشم و خود مشتریم

99 منم خورشید اینجا رخ نموده رخ میمون خود فرّخ نموده

100 منم خورشید این برج سعادت نموده روی خود در تیه قربت

101 منم خورشید و هستم بود جمله حقیقت دان عیان معبود جمله

102 منم خورشید تابان در دل و جان منم جان و منم دل جان جانان

103 منم خورشید اینجا آشکاره یقین بر من همه عالم نظاره

104 منم خورشید گشته آسمانها بسی کرده بخود شرح و بیانها

105 منم خورشید در آتش فتاده درون آتش سرکش نهاده

106 منم خورشید اندر قربت باد ز نور خویش عالم کرده آباد

107 منم خورشید اندر آب مانده درون بحر در سیلاب مانده

108 منم خورشید پنهان گشته در خاک نموده راز خود در سیر افلاک

109 منم خورشید تابان سوی هر کوه همه ذرّات اینجا بر من انبوه

110 منم خورشید ودر دریا فتاده چو جوهر در صفت یکتا فتاده

111 منم خورشید جوهرپاش جمله که اینجا آمدم نقاش جمله

112 منم جوهر که بنمودم چو خورشید بماندم هم بخواهم ماند جاوید

113 منم خورشید پیدایم ز پنهان منم جوهر در این دریای عمّان

114 گهی خورشید و گه جوهر نمایم گهی خشک و گهی من تر نمایم

115 گهی خورشیدم و گاهی قمر من دویدم گِرد اشیا سر بسر من

116 گهی ماهم ز خود مشتق نموده گهی چون بدرم و از حق نموده

117 گهی من گویم و بر چرخ گردان کمال عشق اندر چرخ جویان

118 دمی مر تخم اندر عدل مانده بسی خونها ز عشق خود فشانده

119 گهی در قربتم گه در بقایم گهی در نعمتم گه در فنایم

120 دمی جانم نموده روی در دل در اینجا گه نمودم راز مشکل

121 دمی دل دارم و جان محو کرده نمایم رخ من اندر هفت پرده

122 دمی چشمم دمی هوش و دمی گوش دمی دید و زبانم گشته خاموش

123 دمی گوشم ندای لَنْ تَرانی همی گویم در این شرح و معانی

124 دمی هوشم نموده جمله اسرار بگفته راز خود با جمله اغیار

125 دمی عقلم در اینجا در تک و تاز که تا پرده براندازم عیان باز

126 دمی شوقم درون جان و دلها نمایم هر کسی را شور و غوغا

127 دمی عشقم ز جان هر رخ نموده در اسرار کلّی برگشوده

128 دمی در عشق بنمایم رخ خود دمی در شوق گویم پاسخ خود

129 دمی در پرده بنمایم جمالم بهر کو خواهم اینجاگه وصالم

130 دمی من پرده ساز و پرده سوزم ز خود آتش بخود اینجا فروزم

131 گهی هستم گهی پنهان شده من گهی با جسمم و گه جان شده من

132 گهی برگویم این سرّ آشکاره در اینجا جزو و کل در من نظاره

133 گهی اینجا اناالحق میزنم باز برافکنده بکل انجام و آغاز

134 گهی اینجا بمن غوغای هر کس گرفته هر نفس از پیش و از پس

135 دمی با یار در خلوت نشسته در اینجا در بروی غیر بسته

136 دمی در خلوت جانان که باشیم همه جانان شود ما خود نباشیم

137 همه جانان شود آن لحظه جسمم برافتد ننگ و نام و نقش و اسمم

138 همه جانان تابانم چو خورشید شود خورشید سایه تا بجاوید

139 همه جانان شوم در عین خلوت رسم بیچون بسوی ذات قربت

140 همه جانان شوم لاگشته کلّی ز الّا اللّه و الّا گشته کلّی

141 همه جانان شوم در عین آن ذات چو خورشیدی که اندر عین ذرّات

142 همه جانان شوم چون هست جانان در آن حالت بمانم مست جانان

143 همه جانان شوم چه از پس و پیش براندازد ز ناگه برقع خویش

144 همه جانان شوم چون رخ نماید مرا هر لحظه این پاسخ نماید

145 همه من باشم و جانان نباشد بدین صورت مر این آسان نباشد

146 دهد پاسخ مرا چون من نباشم درون دید عین تن نباشم

147 که ای من با تو و تو در میان گم تو اندر قطره، اندر عین قلزم

148 که ای نادیده اتمامم سراپای چه میگردی چو ذرّه جای بر جای

عکس نوشته
کامنت
comment