1 گرفت پرده زرخسار شاهد منظور که آفتاب نیارد که باز پوشد نور
2 و ان یکاد بر آن چهره زد رقم خطت که باد چشم بدان از جمال خوبان دور
3 تو را که خار غم گل رخی بپای دل است خروش بلبل شوریده داریش معذور
4 به نیمه شب چو در آئی ببزم منتظران بصبح وصل مبدل کنی شب دیجور
5 بپیش غمزه سحار و زلف جادویت بود کرامت موسی چو آیت مسحور
6 مراست لؤلؤ منظوم بر زبان قلم تو را بدرج عقیق است لؤلؤ منثور
7 بکیش عاشقی آشفته نیست مستوری که هیچ مست ندیدیم در جهان مستور
8 بپارس لشکر فتنه بسی بود انبوه مگر زغیب بیارند رأیت منصور
9 لوای شاهد غیبی ولی و حجت حق که حب اوست بدلها چنانکه دل بصدور
دیدگاهها **