1 سودای توم سر به جهان اندر داد نه مست و نه هشیار و نه غمگین و نه شاد
2 سر در سر سودای تو خواهم کردن صد چون سر من فدای سودای تو باد
1 تا وسوسهٔ عشق مهیّا نشود بی صدق و صفا عیش مهنّا نشود
2 دنیا ندهی زدست و دین می طلبی این هر دو به یک جای مهیّا نشود
1 خود را چو نمود او نه خیال است و نه طیف تو چون و چگونه دانیش باشد حیف
2 هرگز نرسی به ذات او تا گویی ماهو و متی و لم و این و کم و کیف
1 بی نیش مگس به نوش شهدی نرسی بی جان کنشی به نیک عهدی نرسی
2 ننهاده به جهد هیچ کس را ندهند لیکن بنهاده جز به جهدی نرسی