فردا که دوست کشته خود را ندا کند از جامی غزل 302

فردا که دوست کشته خود را ندا کند

1 فردا که دوست کشته خود را ندا کند خیزد ز خاک و بار دگر جان فدا کند

2 شد روی دوست قبله ما کو امام شهر تا در نماز خویش به ما اقتدا کند

3 بس پیر سالخورده که چون طفل خردسال در مکتب تو لوح محبت هجا کند

4 حاشا که من لباس سلامت کشم به دوش گر عشقم از پلاس ملامت ردا کند

5 مسکین فقیه می کند انکار حسن دوست با او بگو که دیده جان را جلا کند

6 تو در میانه هیچ نیی هر چه هست اوست هم خود الست گوید و هم خود بلی کند

7 جامی بمیر در غم یاری که بهر او گر صد هزار بار بمیری کرا کند

عکس نوشته
کامنت
comment