- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فردا که دوست کشته خود را ندا کند خیزد ز خاک و بار دگر جان فدا کند
2 شد روی دوست قبله ما کو امام شهر تا در نماز خویش به ما اقتدا کند
3 بس پیر سالخورده که چون طفل خردسال در مکتب تو لوح محبت هجا کند
4 حاشا که من لباس سلامت کشم به دوش گر عشقم از پلاس ملامت ردا کند
5 مسکین فقیه می کند انکار حسن دوست با او بگو که دیده جان را جلا کند
6 تو در میانه هیچ نیی هر چه هست اوست هم خود الست گوید و هم خود بلی کند
7 جامی بمیر در غم یاری که بهر او گر صد هزار بار بمیری کرا کند