1 فرداست که از رحمت حق عاصی رانده خود را بطرب خانه فردوس رسانده
2 و آن کس که به شبها ز ریا نافله خوانده بیچاره کلاهش به پس معرکه مانده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 عمر در منقبت حیدر کرار گذاشت حبذا زندگی من که در این کار گذشت
2 سیف مسلول خداوند که در موقع جنگ بانک تکبیر وی از گنبد دوار گذشت
1 اگر از بیوفاییهای تو حرفی به لب دارم مشو آزرده دل جانا که هذیا نست تب دارم
2 دو زخمم از دو ابر بهر کشتن و عده فرمودی به دوی حقی که من ای کجحساب از تو طلب دارم
1 مرد خدا فریفته مال و جاه نیست در بند مال و دولت و تاج و کلاه نیست
2 جان بردن از مهالک اسباب دنیوی الا بعون و رایت فضل الله نیست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به