امروز ز شوقت همه سوز و همه دردم از جامی غزل 591

امروز ز شوقت همه سوز و همه دردم

1 امروز ز شوقت همه سوز و همه دردم نادیده رخت زین سر کو بازنگردم

2 بیهوده بود هر غم و دردی که نه عشق است هرگز من بیدل غم بیهوده نخوردم

3 از گونه زردم زندم چهره اگر اشک هر لحظه جگرگون نکند گونه زردم

4 روی دل من سوی بتان بود همیشه چون روی تو دیدم ز همه رو به تو کردم

5 گلهای چمن را خطر از باد خزان است ای شاخ گل تازه بترس از دم سردم

6 گر تو ننشینی به من این بس که نشیند روزی که شوم خاک به دامان تو گردم

7 جامی به هوایت غزلی گفت دلاویز مضمون غزل آنکه به سودای تو فردم

عکس نوشته
کامنت
comment